Friday, November 28, 2008

چند وقتي بود كه مي گفتم بريم اون بستني فروشيه كه همه چيش سبزه ولي قبول نمي كرد...
از اينكه تنهايي برم بستني بخورم و روي يه صندلي بشينم كه وقتي بستني مي خورم كسي روبروم نباشه حس خوبي نداشتم
تا اينكه بالاخره راضي شد كه بريم
گفت : خوب كجا بريم؟
گفتم: همون بستني فروشيه كه همه چيش سبزه...
گفت: كودوم؟
گفتم:همون كه روبروي ايستگاه اتوبوس راه آهن_ونكه...
گفت:آيس پك؟
گفتم:نه...!اونجا كه آيس پك نداره...
گفت:اونجا كه نارنجيه؟
گفتم: نه...اونجا همه چيش سبزه...
خلاصه تا لحظه اي كه برسيم اونجا نفهميد كودومو ميگم، وقتي رسيديم گفت:خوب اينجا كه همش نارنجيه...منم همينو مي گفتم...
خوب كه دقت كردم ديدم راست ميگه...تمام ديوارهاي اونجا نارنجيه،اما ميز و يخچال و ...سبزه...
همه ي اين پرتو پلا ها را گفتم كه بگم چيزي كه ذهنمو به خودش مشغول كرده اينه كه درك حقيقت هم به همين شكله؟

Wednesday, November 26, 2008

چه فکر می کنی؟ که بادبان شکسته زورقِ به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟ در این خرابِ ریخته که رنگِ عافیت ازو گریخته به بُن رسیده راهِ بسته‌ای‌ست زندگی؟
شب كه تاريك است و آسمان بي ستاره ...و درونم كه چون چاه عميقي پايانش نا مشخص وچه بسيار درونش تاريك است كه جز با نوري در دستانت توان قدم گذاشتن در اين بي فرجام را نخواهي داشت... بي اين نور تو گم مي شوي بي اين نور تو ريسماني نخواهي داشت كه اگر هم داشته باشي آن را نمي يابي ...اما اين ريسمان تنها به دستهاي تو و از آن توست و اين تنها تو هستي كه بازش مي شناسي كه خودت مي داني كه اين ريسمان تا چه اندازه محكم است و تا كجا مي تواني با تكيه بر آن درون اين چاه را كشف كني... و اين ريسماني كه در دست داريش تو را از عمق ها بيرون مي كشد ،نجاتت مي دهد و به تو فرصت نفسي دوباره مي دهد و تو خوب خواهي دانست كه با اين ريسمان چگونه مسير رفت و برگشتت را بشناسي...چند گره بزني ، چه وقت گره بزني ، و چه وقت گرهها را باز كني... اين ريسما ن، ريسماني است كه خود آن را بافته اي در طول ساليان زيستنت در طول زمانهاي تنهاييت و تا هر زمان كه بخواهي اين چاه را بييشتر و بيشتر حفاري كني با ريسمانت و پيچ و خمهايش بيشتر آشنا مي شوي و با اين ريسمان خو مي گيري انس مي گيري...!و وقتي با آن انس گرفتي او مي شود تمام تنهايي هاي تو و تو زين پس چيزي داري ،ريسماني داري كه با آن تمام بودنت را جسته اي و چه چيز مي تواند به تو نزديكتر باشد از چيزي كه بودنت را به تو نمايان مي كند؟

Sunday, November 23, 2008

يه وقتي احساس مي كني كه هيچي سر جاش نيست و بايد بگردي اون چيزي رو كه سر جاش نيستو پيدا كني بزاري سر جاش...وقتي مي گرديو چيزي پيدا مي كني ميبيني همه چي سر جاش بوده مثل اينكه اينکه اضافه است..!هر كاري مي كني هيچ جايي براش پيدا نمي كني فقط شانس بياري دور انداختني باشه...!!!واسه همينه كه آدم وقتي گاهي به اين موضوع پي مي بره وسط خيابون يه نفس عميق مي كشه و دلش مي خواد تا جايي كه مي تونه بدوه...!!!
چند تا نفس عميق مي كشم تا هرچي نفس كثيف بودو از توي ريه هام بدم بيرون، بعد يه سيگار می كشم تا هر چي رو كه دوست دارم ببلعم...
دور سيگارم قرمزمی شه...! بهش نگاه مي كنم ببينم چقدش خاكستر شده...بعد هي مي زنم روش تا خاكسترش بريزه تا قشنگ سوختنشو ببينم...!!!
بعد كه تمامش خاكستر شد و رسيد به فيلتر فشارش ميدم رو ميز چوبي...خم و كجو كوله ميشه مثل تفاله حرفاي يه آدم...مثل اين ميمونه كه هر چي خوبيه مي كشيو جزيي از خودت می کنی و هر چي بدي بالا مياري مثل فيلتر بي خاصيت يه سيگار...!نمي دونم چرا هر وقت سيگارم تموم ميشه مثل اينه كه يه كاري نصفه ميمونه انگار خودم رو ، روحم رو نصفه كاره رها مي كنم...انگار يكي روحمو قطع مي كنه...

Wednesday, November 19, 2008

وقتي خودمو شخم زدم خاكم نرم شد و آماده شد ، ديدم اونقدر كرم زير خاكم بوده و حالا بالا اومده كه جايي ندارم تا بفرستمشون برن...البته اون قسمت از خاكي رو كه كرم شك گرفته بود...اين شك لعنتي دوباره بالا اومد...پشت اون همه خاكي كه فكر مي كردم آماده بذر پاشيدنه، پر از كرم بود و حالا من موندم با يه عالمه بذري كه تو دستام دارن فاسد ميشن...!!
هيچ فكرشو نمي كردم كه در نهايت چيزي كه هستم انقدر با كم وزياد شدن آدما هزارتوهام به هم بريزه...

Tuesday, November 18, 2008

اين روزها بيشتر به حقيقت خودم با خودم پي مي برم...
واينكه كمتر مي تونم از كسي با كسي حرف بزنم...

Sunday, November 16, 2008

ساناز
جواد
غزاله
ليلا
محبوبه
زهرا
سميه
سمانه
بهاره
مهديه
طيبه
فاطمه
نفيسه
پارسا
مژگان
مسعود
اعظم
مليحه
حناره
داوود
فرشته
آيه
معصومه
فهيمه
حامد
ياسين
هادي
ريحانه
ليلي
صحابه
احسان
مريم
كاوه
روزبه
بائوباب
...
...
يه موقعي وقتي جايگاهتو از دست ميدي وقتي تونستي از بيرون خودتو ديد بزني ...
به قول بائوباب مثل اقيانوسو كاسه سفالي...
اونوقت تازه مي فهمي اون آدمي كه روبروت نشسته يه آدمه...

Tuesday, November 4, 2008

من از اين بشر چي مي خوام
تا حالا كه بود بهش محل نمي دادم حالا كه گذشتشو پيدا كرده يدفه دم در آوردم...
وا الله...
امروز كاملا احساس كردم كه ابركم رو از دست دادم
مي دونستم كه وقتي نگار هست من كوچيكو كم سو ميشم
اما غم انگيزش اينجا بود كه من اونقدي در ابرك نبودم كه با اومدن كسي كم سو نشم...