Friday, May 21, 2010

کنجکاوی های زنانه...و حس پلشتی پس از آن...

Tuesday, May 11, 2010

تنهایی های شبانه...و حضوری که تنهاترت می کنه
نیاز فقط یک کلمه است و به ظاهر کوچیک ، اما اندازه اشو نشون نمیده...
" بائوباب "

Friday, May 7, 2010

کشمکش ها و مصالحه ها...

Sunday, April 4, 2010

اینکه لای یه منگنه گیر کرده باشی...یه حس ناگزیریو ناگریزیه...

Sunday, February 14, 2010

این روزا دائم مضمون کتاب " در جستجوی نیمه گمشده " تو ذهنمه...
"گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد..."

Saturday, February 13, 2010

مقاومت....
_اینا چی میگن...؟
من چی می شنوم..؟
چم شده...؟

Monday, October 12, 2009

میل به تو بودن...!!!
19/7/1388

Tuesday, September 15, 2009

کسی هست که فقط میاد خودمو به من یادآوری کنه و میره...
این تضاد تا به ابد با من می مونه
عشق این نیست...
عشق چیزیست ورای من....

Friday, May 22, 2009

كيفيت هاي پنهان يك رابطه...

Wednesday, May 6, 2009

انتخاب با تو...
خودم می دونم نامه ای در کار نیست، اما چشمام دنبال اسم کسی زیر کلمه ی فرستنده می گرده...

Saturday, May 2, 2009

چی میشه که یه نفر همه چیو ول می کنه میره؟

Wednesday, April 29, 2009

_چي؟
_هيچي...؟
من وابسته نيستم
من دلبسته نيستم
من نيستم...
ف.ا
گاهي آدم دلش مي خواد يكي ازش بپرسه...

Sunday, April 26, 2009

چه چیزی می تونه بدتر از این باشه که آدم خودش را در یک لحظه در تمام گذشته باز ببینه...!
ساعتها ترسناکند...!!!
من ترک می کنم کسانی را که دوست می دارم
من ترک می کنم کسانی را که دوست نمی دارم
من ترک می کنم...
گاهی چیزی مثل آزاد شدن یک مولکول از مولکول دیگه در من تکون می خوره ...به درو دیوار ذهنم ،قلبم ...اما آزاد نمیشه...
اینجوریه که بی طاقت میشم...!
وقتی چیزی در من نیست این دونه خهای چوبی روی مچم مرا از هر چیزی بی نیاز می کنه...!
اونقدر تغییر کردم که گاهی خودمو گم می کنم...
چه تفاوته بین بودن و نبودن ، شدن و نشدن...
وقتی تقدیر همه جا اسمشو زمزمه می کنه!

Monday, March 30, 2009

خواسته ها آرامش رو از ما می گیرن...و ما چه احمقانه از اونها برای رسیدن به آرامش استفاده می کنیم...!
سخته تشخیص تفاوت اون چیزی که هستی با اون چیزی که می خوای باشی و سخت تر این که بین این 2 تعادل ایجاد کنی...!
ما آدمها چه چیزها که از خودمون دریغ نمی کنیم...!!!

Thursday, March 26, 2009

توی همه چیز یه غمی هست،اما بیشتر که درت خیره میشم می بینم چقدر غمناکی..!
چه چیزی نابه...!؟
فردای یک لحظه ،لحظه ی دیگریست...!
مدت طولانیه که این حس در من قوی شده و بیشتر از هر چیزی دست و پا گیرمه...!
همیشه فکر می کردم از یک مرد برترم، اما چند روذ پیش فهمیدم ما انسانها با هم برابریم...!
زندگی پر از دروغه...اما مثل اینکه خاصیتشه...!!!
آیا اساسا باید چیزی رو به کسی ثابت کنیم؟
بابام اینطوریه..داداشم هم اینطوریه...منم اینطوریم...!!!
چه بدبخته پسر بی پولی که عاشق زن مرد صاحبخونه میشه...!!!

Friday, March 13, 2009

نمی خوام حالا که خدا داره تلافیشو سرم درمیاره شکایت کنم...!منم مثل خودش فقط پوزخند می زنم...!!!

Thursday, March 5, 2009

کی می دونست که گلهای نرگس خواب من در دستهای تو به رویای صادقه تبدیل شد....!!!

Wednesday, March 4, 2009

چرا انقدر همه چیز تو همه چیز گمه؟

Saturday, February 28, 2009

دیگه هیچ کس از اعظم نشونی نداره....حتی دیگه کسی شماره ی اتاقشو هم نمی دونه...چی شد که یهو در ذهن بچه ها گم شد؟
هیچ نمی فهمم این روزا چمه...صبح که چشامو از خواب باز می کنم یهو یه عالمه دلشوره قلمبه میشه توی دلمو تا آخر شب ولم نمی کنه...!!!

Tuesday, February 24, 2009

نمی دونم واسه چی واسه کی دارم تلاش می کنم...!!!

Monday, February 23, 2009


دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیده‌ی خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه‌ی رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
"فرخي سيستاني"

Saturday, February 21, 2009

این روزها چه بی قرارمو هیچ کاری از دستم بر نمیاد...!!!
سیگارت را له کن!
تلویزیون را خفه کن!
موبایلت را در سطل زباله بیانداز!
چشم هایت را ببند
و مرا ببین
که چقدر بی قرار توام...

Friday, February 20, 2009

هميشه اين فضاي آدماست كه منو مجذوب مي كنه...اتفاقا همينم باعث دگرگونيه رابطه ميشه...چون هيچ وقت نمي فهمم يارو خوش تيپه يا بد تيپ...
همه چيزو سانسور مي كنيم...لعنت به اين قيچي...!
فكر مي كنم سخت ترين كار دنيا اينه كه روي رابطه ات با آدما اسم بزاري...!!!يعني يه جورايي بخواي درجه بنديش كني يا سطحشو تعيين كني...

Sunday, February 15, 2009

چه فرق بود میان ذهن منو واقعیت او...و چه ساده و باور پذیر بود صدای ساز او
و اما تو...؟ باور ناپذیر...!!!
ذهنم مدتها بود که جیغ نکشیده بود...اما با حرفای ملی با صدای جیغ همه ی زنها جیغ کشید.........
گاهی یه حس تو وجود آدم خیلی قوی میشه...امروز تو خیابون وقتی خنکی باد به صورتم خورد دلم می خواست اونقدر قوی می بود که منو هل می داد عقبو محکم می کوبوند به دیوار...!!!

Thursday, February 12, 2009

امروز ازشون پرسیدم:اگه خدا بهتون میگفت همین الان یکی از آرزوهاتونو برآورده می کنم شما ازش چی می خواستید...؟
حنا در حین اینکه از بودن پوریا ذوق زده بود گفت : اینکه پوریا ارشد قبول شه...
پوریا در حین اینکه سعی می کرد مرد بودنش رو در پنهان کردن لبخندش به خاطر حنا نشون بده گفت : 100 میلیون می خواستم...
منم در همین حین که چشام از حدقه دراومده بود گفتم : یعنی فقط همین..؟
یعنی تمام چیزی که شما می خواید از این زندگی همینه؟پوریا تو فقط 100 میلیون؟حنا تو چرا واسه خودت آرزو نکردی؟
اونا به هم نگاهی کردن ، یه کم ریز ریز خندیدن و هیچی نگفتن...
و من در تمام طول راه توی مترو داشتم فکر می کردم اسم این چیه؟
رضایت؟قناعت؟عشق؟بزرگی؟نادانی؟سادگی؟...
سلام رویاهای دور و دراز من...
پاک یادم رفته بود که باید از زندگی لذت برد...چند وقتی هست که شکایت های پروین توی ذهنم خودنمایی نی کنه...

Sunday, February 8, 2009

دیگه حالم دارم بهم می خوره از این...
چقدر آدم زندانیه تو حصار واژه ها...

Monday, February 2, 2009

HTML & web design learning

Tuesday, January 27, 2009

ما اصلا از گذشته ی آدما خبر نداریم...!
فاطمه ازدواج کرد...!این خبری بود که امروز از دهن نفیسه شنیدم...و چه غریب بودم و دستانم چه کوتاه و دلم پر درد...فاطمه که زمانی برای بودنش حتی برای لحظه ای ثانیه ها را می شمردم و حالا تنها فکر من اینه که چطور می تونم اونو کنار یه مرد تصور کنم؟و من در آن زمان که کوچک بودم چه می تونستم برای بودنش انجام بدم و انجام ندادم؟تمام لحظاتی که کنار سرویس منتظر می موندم و تا زمانی که سرویس بره با بهاره می خندیدمو تمام حواسم به اون بود ...زمانی که در کلاس درس تنها منتظر شنیدن کلمه ای از دهان اون بودم تا تاییدشون کنم...و چه زنگ تفریح هایی یه امید بودن و کلمه ای حرف زدن و شنیدن با او سر کلاس ماندم و چه زمانهایی که تعارف کردن یک آدامس به او برای من مشکلترین کار دنیا بود...و او چه ساده بود با من در پس تمامی این رفتارها ...در حالی که همه چیز را می می دانست ..!!!و بهاره که چطور مرا فاش کرد و چه گفتگوهایی که با نفیسه داشته و من در آرزوی چند لحظه ای هر چند کوتاه کنار او بودن را ....
و تردید هایم را برای هدیه کردن آن چیز کوچک که تمام امیدم را در آن گذاشته بودم برای باز شدن راهی به سوی او که چگونه در آن سرمای زمستان داغ بودم و منتظر که با اسم کوچک بناممش و او را به جای خلوتی برده و آن بسته ی قرمز کوچک را با پاپیون سرمه ای به او بدهم...و ناتوان از تحمل آن فضای سنگین و پر فشار بی اینکه منتظر حرفی باشم خداحافظی کنم و فرار...!!و از آن روز بود که که دیگر جای من کنار پنجره ی سرویس خالی ماند ...سویس آمد...من نبودم...سروس رفت...!!!و از آن زمان بود که من در کلاسها دیوانه وار بودمو من کسی دیگر شده بودم...و حالا چه اندوهناک او را در دورترین نقطه از خویش می بینم و با خود می اندیشم که در طول این 4 سال آیا حتی یک بار نزدیکی مرا با خود اندیشیده است...!؟

Friday, January 23, 2009

هیچ چیز دیگه ای جز اون نمی تونست منو بکشونه پای کامپیوتر
آیا باز هم خواهم گفت انگیزه های من همه درونیست؟

Thursday, January 22, 2009

چقدر چشمام منتظر موند تا 293 بشه 294

Wednesday, January 21, 2009

تنها چيزي را كه در بين شما عميقا دوست مي دارم خاطرات كودكي است كه از بودن با شما برايم يادآوري مي شود

Sunday, January 18, 2009

قيد حسابداري رو زدم
دوباره بي بهانه شدم...

Saturday, January 17, 2009

پاپا...
_چيزي بگو...
بعد از خاموشي توي تموم اين سالها....
پاپا...
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم از عشق چيزي بگوي...

Wednesday, January 14, 2009

لازم نیست برای پیدا کردن اتاق خوابم تلاش کنی ، خودم آن را نشانت می دهم،
چند قدم آن طرفتر پنجره را باز کن ، پرده را کنار بزن ،کفشهایت را از پا دربیاور...! تنها روحت را هنگام ورود با خود همراه بیاور...
اینجا اتاق خواب من است...!
این روزها کسی از پشت حرفها و خاطره های دور صدایم زد...!و صدایش از جنس آبی رنگ آسمانی بود که صبح ها روی نیمکتهای مدرسه می بارید...!و دستهایش ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را داشت!!این روزها کسی صدایم زد...!از بهت خالی این روزهای ناهموار...!از پس سالهای دور و مرا از میان انبوه خاطره ها و از میان پچ پچ زمزمه وار کلاغان سیاه شهر جدا کرد...!!و مرا از میان اوراق اعداد پوچ و ضربها و تقسیمها و تفریقها به ما وای لحظاتی برد که فراموششان کرده بودم!و آنقدر فراموشی بر من رخنه کرده بود که سرزمینی را که سالها پیش از آن عبور کرده بودم به یاد نمی آوردم و تکان دستهایی با ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را با خود بیگانه دیدم و من آنقدر دور بودم که نگرانی و اضطرابم را از آن صدا و لحن که از دوردستها می آمد به هراسی بدل کردم...!!!و هراس از پاسخی مرا مسکوت کرده است...!
کمی صبر کن...!!!
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

Tuesday, January 13, 2009

همين چند شب پيش بود که فهميدم گاهي اوقات آدم واسه يه دونه هسته خرما هم جا نداره...!!!

Sunday, January 4, 2009

اين روزها تنهايي چه برايم طاقت فرساست....
درس ميخونم...

Friday, January 2, 2009


زمانی که من تصمیم گرفتم اگر خواستم زن بگیرم نفیسه رو بگیرم
نفیس پر از رویای من...!!!

Tuesday, December 30, 2008

ما هيچي نيستيم ، هر چيزي در جهان از مولكولها و اتمها تشكيل شده و هر جسمي نسبت به تراكم مولكول هاش در جهان تبديل به چيزي شده و اين نشان مي دهد جهان واحده با تراكم مولكولهاي بيشتر يا كمتر...!!!!
تعلق.............................................وابستگي......................................فنا
حالا تسليم كجاي اين مرحله است؟



مرزها نشان مي دهند كه سرزمين ديگري وجود دارد
مرز سرزمين ديگر شما كجاست؟
عشق نياز است ، و اگر نيازي نباشد عشقي موجود نيست .پس عشق وجود ندارد و هر چه هست نياز است . پس كسي كه نياز ندارد ، وابستگي ندارد نمي تواند عاشق باشد...!!!

Monday, December 29, 2008

روزی دوستی کتابی بهم دادوگفت: ((هروقت دلت برام تنگ شد این کتابو بخون))
اما نگفت: هر 6ساعت یکبار یا هر 8ساعت یکبار.
گاهی اوقات یه سری جمله ها هستن که یه چیزیرو از اون ته تهای وجودت می کشن میارن بالا مثل همین چند جمله ی بالا!!!!

Saturday, December 20, 2008

دنیا پر از قفل است...
دنیا پر از کلید است...
و سختی کار تنها در پیدا کردن کلیدی است که به قفل تو بخورد...

Saturday, December 13, 2008

اين روزها پلك چشمم هي مي پره...!اما انگار كر شدم كه صداي پاي اومدن كسي رو نمي شنوم...!!!

Wednesday, December 10, 2008

امروز با شرمندگي تمام سر كلاس نشسته بودم و براي اولين بار به حرفاش گوش مي دادم.تازه امروز فهميدم كه جريان ديد اون پسر نسبت به جهان پيرامونش تو فيلم زيباي آمريكايي چي بود.اينكه اون همه چيز رو زيبا مي ديد.و امروز كه همه چيز رو خير جلوه ممي داد.و باز نيچه و كتاب فراسوي نيك و بد كه اسمش گوياي بسياري چيز هاست...و بائوباب !!!

Sunday, December 7, 2008

لعنت به اين تكرار...!!!!

Wednesday, December 3, 2008

دوست نداشتم باور كنم كه آدم طماعي هستم...يه جورايي گاه اوقات سعي مي كردم همه چيزو بي اهميت جلوه بدم...
اما يه روز بعد از اينكه خدا منو خوشحال كرد...ديدم نه...مثل اينكه اين دل من به اين چيزا راضي نميشه...اما گاهي پاي كس ديگه اي در ميونه...
يه موقعي تمام آرزوت اينه كه فقط وارد دنياي كسي بشي و ديگه همون برات كافيه...اما امان از اين زياده خواهي...

Monday, December 1, 2008

درخت کوچک من به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه ی باد؟
کجاست خانه ی باد؟

نام: داریوش مهرجویی
تاریخ تولد: 1319
لیسانس فلسفه از دانشگاه UCLA
...............................................
پس از اتمام تحصیل در آمریکا مدتی سردبیری نشریه «پارس ربویو» در لس‌آنجلس را به عهده گرفت. در سال 1345 به ایران باز می گردد و فیلم تجاری الماس 33 را می سازد که با شکست همه جانبه روبرو می شود. در سال 1348 و با ساخت فیلم «گاو» به همراه فیلم «قیصر» پایه گذار نوع جدیدی از سینما می شود. گاو به شدت مورد استقبال واقع می شود.
در سال 1368 با ساخت فیلم هامون، زندگی روشنفکران را به تصویر می کشد که سخت مورد پسند منتقدان و تماشاگران قرار می گیرد و بعدها در نظرسنجی های مختلف به عنوان فیلم محبوب تماشاگران انتخاب می شود.
در سال 1376 مهرجویی داستان بسیار زیبای درخت گلابی نوشته گلی ترقی را به تصویر می کشد که یکی از ماندگارترین فیلمهای توستالژیک سینمای ایران نام می گیرد.
بعد از ساخت درخت گلابی، مهرجویی با ساخت دو فیلم بلند: میکس (1378) و بمانی (1380) هیچگاه نتوانست
...............................................
برنده جایزه بهترین کارگردانی:
- هامون / جشنواره فیلم فجر (1368)
- پری / جشنواره فیلم فجر (1373)

برنده جایزه بهترین فیلمنامه:
- هامون / جشنواره فیلم فجر / 1368
- سارا / جشنواره فیلم فجر / 1371

کاندید جایزه بهترین کارگردانی:
- تمام فیلمهایی که بعد از انقلاب ساخته!

کاندید جایزه بهترین فیلمنامه:
- اجاره نشینها / جشنواره فیلم فجر / 1365
- پری / جشنواره فیلم فجر / 1373
- لیلا / جشنواره فیلم فجر / 1375
- بمانی / جشنواره فیلم فجر / 1380
سنتوری (1385)
مهمان مامان (1382)
بمانی (1380)
میکس (1378)
دختردایی گمشده (از قصه های کیش، 1377)
درخت گلابی (1376)
لیلا (1375)
پری (1373)
سارا (1371)
بانو (1370)
هامون (1368)
شیرک (1366)
اجاره نشینها (1365)
مدرسه ای که می رفتیم (1359)
دایر ه مینا (1353)
پستچی (1350)
آقای هالو (1349)
گاو (1348)
الماس 33 (1346)

سالينجر، داستان‌نويس آمريكايی بين سال‎های ۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستانی درباره پسربچه مدرسه‌ای ياغی و تجربيات آرمان گرايانه‌اش در نيويورك: «چيزی كه من رو ديوونه می‌كنه كتابيه كه وقتی خوندی‌ش، آرزو كنی نويسنده‎اش دوست صميمي‌ت باشه تا هر وقت كه دلت خواست بتونی بهش تلفن كني. هر چند، اين زياد اتفاق نمی‌افته.» (هولدن كالفيلد، ناطور دشت)جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتمانی شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودی موفق وارد كننده‌ی پنير كاشر و همسر ايرلندي-اسكاتلندی‌اش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را سانی صدا می‌كردند. خانواده آپارتمان زيبايی در خيابان پارك داشتند. پس از مطالعات بی‌قرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامی «فورچ والي» فرستادند كه برای مدت كوتاهی در آن‎جا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنه‌آميز او را به ياد می‌آورند. در ۱۹۳۷ وقتی ۱۸-۱۹ ساله بود، ۵ ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق «اونا اونيل» شد و تقريبا هر روز برای او نامه نوشت و بعدها زمانی كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسن‎تر بود ازدواج كرد، شوكه شد.در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسی در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجله‌ی "داستان" - شركت كرد. در جريان جنگ جهانی دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجرای حمله‌ی نورماندی درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردی بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد می‌كنند. در طول اولين ماه‎های اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوی را ملاقات كرد. او هم‌چنين در يكی از خونين‎ترين بخش‎های جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بی‌فايده ـ گرفتار شد و وحشت‎های جنگ را به چشم خود ديد.در داستان تحسين‌شده‌ی او «به ازمه، با عشق و نکبت» او يك سرباز آمريكايی بسيار خسته و رنج‌ديده را تصوير می‌كند كه رابطه‎ای را با يك دختر ۱۳ ساله‌یبريتانيايی آغاز می‌کند که به او كمك دوباره جرعه‎ای از زندگی را بچشد. خود سالينجر بنا بر بيوگرافی نوشته «يان هميلتون» مدتی به دليل فشارهای روانی بستری و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش (۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶) خودش را وقف نوشتن كرد. او با ديگر نويسندگان مشتاق پوكر بازی می‌كرد، اما به عنوان يك شخصيت تند مزاج كه هميشه بازی را می‌برد به حساب می‌آمد. او همينگوی و اشتاين‎بك را نويسندگان درجه دوم می‌دانست اما ملويل را ستايش می‌كرد. در ۱۹۴۵ سالينجر با يك زن فرانسوی به نام سيلويا كه پزشك بود ازدواج كرد. آنها بعدها از هم جدا شدند و سالينجر با كلاير داگلاس دختر منتقد هنری انگليسی رابرت لنگتون داگلاس ازدواج كرد. اين ازدواج هم در سال ۱۹۶۷ زمانی كه سالينجر به دنيای شخصی خود پناه برد و اين فقط ذن بودايی بود كه توسعه پيدا می‌كرد، به طلاق انجاميد.داستان‎های اوليه سالينجر در مجله‌هايی مثل «داستان» ظاهر شدند. در حالی كه اولين داستان‎های مهم او در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening Post» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويورکر كه تقريبا همه كارهای بعدی او را منتشر کرد. در ۱۹۴۸ «يك روز خوش برای موزماهي» را منتشر شد و «سيمور گلس» را كه خودكشی كرد معرفی کرد. اين از اولين ارجاعات به خانواده گلس بود كه داستان‎هايشان بدنه اصلی نوشته‎های سالينجر را تشكيل می‌دادند. چرخه گلس در مجموعه‎های «فرانی و زوئي» (۱۹۶۱)، «تيرهای سقف را بالاتر بگذاريد، نجاران (۱۹۶۱) و «سيمور: پيشگفتار »(۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياری از داستان ها را «بادی گلس» روايت می‌کند.«هپ ورث، ۱۶، ۱۹۴۲» به شكل يك نامه از يك كمپ تابستانی نوشته شده است كه در آن سيمور ۷ ساله پرتره‎ای از خودش و برادر كوچكترش بادی مجسم می كند.«هنگامی كه به عقب نگاه می‌كنم، به عقب گوش می‌دهم، در حدود ۶ تا يا كمی بيشتر شاعر اصيل در آمريكا داشته‎ايم البته در كنار چندين و چند شاعر عجيب و غريب با استعداد خداداد و (خصوصا در دوره مدرن) با تعداد زيادی از سبك‎های منحرف بسيار جالب ديده می‌شود. حالا چيزی شبيه يك محكوميت حس می كنم كه ما فقط ۳ يا ۴ شاعر واقعا غير قابل چشم پوشی داريم و فكر می‌كنم كه سيمور نهايتا در ميان آن ۳-۴ نفر قرار می گيرد.» (از سيمور: پيشگفتار)۲۰ داستان از Collier, Saturday Evening Post, Esquire, Good Hosekeeping, Cosmopolitan و NewYorker بين سالهای ۴۱ تا ۴۸ در كتابی با عنوان «داستان‎های كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر» ( ۲ جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياری از آن‌ها منعكس‌كننده‌ی دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هندو ـ بودايی بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشه‌ی «بشارت‎های سيری راماكريشنا» شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هندو بودايی بود که سوامی نيخيلاناندا و جوزف كمپبل آن‎ها را به انگليسی ترجمه کرده بودند.اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسين‎های گسترده بين‎المللی را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰۰۰۰ نسخه فروش دارد. سالينجر زياد برای اهداف تبليغاتی فعاليت نكرد و حتی عنوان کرد كه عكسش نبايد در كتاب استفاده شود.اولين نقدها بر كتاب متفاوت بودند، هرچند كه بيشتر منتقدان آن را درخشان خواندند. رمان اسمش را از جمله‎ای از رابرت برنز می‌گيرد كه در رمان هولدن كالفيلد، شخصيت اول داستان، آن را به اشتباه نقل می‌كند در حالی كه خود را به عنوان «ناطور دشت» می‌بيند كه بايد بچه‎های دنيا را از فروافتادن از يك «صخره مسخره» محافظت كند.داستان به صورت مونولوگ و با زبان عاميانه زنده نوشته شده است. قهرمان بی‌قرار ۱۶ ساله ـ همان طور كه خود سالينجر در جوانی بی‌قرار بود ـ در طول تعطيلات كريسمس از مدرسه به نيويورك فرار می‌كند تا خودش را پيدا كند و برای اولين بار رابطه‌ی جنسی را تجربه کند. او شب را با رفتن به يك باشگاه شبانه سپری می‌كند، يك ملاقات ناموفق با يك فاحشه دارد و روز بعد يكی از دوست دخترهای قديمی‌اش را ملاقات می‌كند. پس از اين كه مست می‌كند به خانه می‌رود. معلم قديمی مدرسه هولدن به او پيشنهاد رابطه همجنس‎گرايانه می‌دهد. خواهرش را ملاقات می‌كند تا به او بگويد كه می‌خواهد خانه را ترك كند و يك شكست روانی را تجربه می‌كند. طنز رمان آن را در جايگاه سنتی مارک تواين در كارهايی كلاسيكش مثل ماجراهای هكلبری فين و تام ساير قرار می‌دهد اما نگاهش به دنيا خالی از اوهام و غفلت‎های آن‎هاست. هولدن همه چيز را ساختگی می‌خواند و در جستجوی صميميت و صداقت است. هولدن ارائه دهنده قهرمان اوليه با وحشت‎های دوران جوانی و بلوغ است اما پر از زندگی و از لحاظ ادبی نقطه مقابل بزرگ «ورتر جوان» گوته است.هر از چند گاه شايعاتی پخش می‌شوند كه سالينجر رمان ديگری منتشر خواهد كرد يا اين‎كه دارد با استفاده از نام مستعاری شايد مثل «توماس پينچون» كتاب منتشر می‌كند. «من توجه كرده‎ام كه يك هنرمند واقعی از هر چيزی بيشتر زنده می‌ماند. با ترديد می‌گويم حتی بيشتر از ستايش.» اين را سالينجر در سيمور: پيشگفتار می‌گويد. از اواخر دهه ۶۰ او از تبليغات دوری كرده است. روزنامه‎ها تصور می‌كنند چون او مصاحبه نمی‌كند چيزی برای پنهان كردن دارد. در ۱۹۶۱, مجله تايمز، گروهی از خبرنگاران را برای بررسی و تحقيق در مورد زندگی خصوصی سالينجر ارسال كرد. «من نوشتن را دوست دارم. من عاشق نوشتن هستم. اما فقط برای خودم و برای رضايت خودم می‌نويسم.» سالينجر اين را در ۱۹۷۴ به خبرنگار نيويورک تايمز گفت. با اين وجود بر اساس حرف‎های جويس مينراد، كه برای مدتی طولانی از دهه ۱۹۷۰ به نويسنده نزديك بود، سالينجر هنوز هم می‌نويسد اما هيچ كس اجازه ندارد كار او را ببيند. مينراد ۱۸ ساله بود كه نامه‎ای از نويسنده دريافت كرد و پس از يك مكاتبه پرشور پيش سالينجر رفت.بيوگرافی بدون اجازه‎ی يان هميلتون از سالينجر زمانی كه نويسنده استفاده‌ی گسترده از نقل قول‎های نامه‎های خصوصی‌اش را نپذيرفت، دوباره نوشته شد. نسخه جديد «در جستجوی جی.دی.سالينجر» در ۱۹۸۸ وارد بازار شد. در ۱۹۹۲ خانه Cornish سالينجر آتش گرفت اما او از دست خبرنگارانی كه فرصتی برای مصاحبه با او پيدا كرده بودند، فرار كرد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ سالينجر با كالين اونيل ازدواج كرد. داستان مينراد از رابطه‌اش با سالينجر در اكتبر ۱۹۹۸ با نام خانه ما در دنيا روانه بازار شد.
دستاي دكتر تا مچ توي دهنم بود كه به ذهنم رسيد خيلي خوب شد كه پوپر فهميد نسبي گرايي همچين معنايي رو مي تونه داشته باشه،اونم اينه كه گاهي لغزش ها و انتقاد پذيري ها براي افزايش دانش با نسبي گرايي اشتباه گرفته ميشه...يه دفعه دادم رفت هوا ...دردش مثل درد گره خوردن رگاي اعصاب بود...بعد با خودم فكر كردم واقعا چه اهميتي داره آدم توي دندون پزشكي از زور درد رو به موت باشه و اون لحظه فكر كنه نسبي گرايي از نظر پوپر تا چه حد به حقيقت نزديكه؟
بعد ياد شعر حسين پناهي ميفتي
" بي شمار پدر شل از سگدو
بي شمار مادر كور از گريه
بي شمار كودك اسهالي بي سوت سوتك...
ما چرا مي بينيم؟
ما چرا ميفهميم؟
ما چرا مي پرسيم؟
نوک شست پامو یواشکی گذاشتم تو آب...آب موج کمی برداشتو خاصی کششی آب که من عاشق این خاصیتم خودشو نشون داد...کم کم تو آب فرو میرفتم...تا زانوهام، تا کمرم، تا سینه هام ، تا گردنم ، تا موهام ، به تمامی در آب بودم...باز همان خاصیت دوست داشتنی بود که مرا فرو میبرد...حجم آب سنگین بود...تا زمانی که چیزی تمام وجودتو احاطه نکرده باشه اون چیز و اگر که هم نفهمیش اما احساسش می کنی...اما وقتی چیزی مثل آب وجودتو در بر گرفت ، دیگه نمی فهمیش...اینجوریه که وقتی با چیزی خیلی آشنایی کمتر می تونی احساسش کنی..!!!

Friday, November 28, 2008

چند وقتي بود كه مي گفتم بريم اون بستني فروشيه كه همه چيش سبزه ولي قبول نمي كرد...
از اينكه تنهايي برم بستني بخورم و روي يه صندلي بشينم كه وقتي بستني مي خورم كسي روبروم نباشه حس خوبي نداشتم
تا اينكه بالاخره راضي شد كه بريم
گفت : خوب كجا بريم؟
گفتم: همون بستني فروشيه كه همه چيش سبزه...
گفت: كودوم؟
گفتم:همون كه روبروي ايستگاه اتوبوس راه آهن_ونكه...
گفت:آيس پك؟
گفتم:نه...!اونجا كه آيس پك نداره...
گفت:اونجا كه نارنجيه؟
گفتم: نه...اونجا همه چيش سبزه...
خلاصه تا لحظه اي كه برسيم اونجا نفهميد كودومو ميگم، وقتي رسيديم گفت:خوب اينجا كه همش نارنجيه...منم همينو مي گفتم...
خوب كه دقت كردم ديدم راست ميگه...تمام ديوارهاي اونجا نارنجيه،اما ميز و يخچال و ...سبزه...
همه ي اين پرتو پلا ها را گفتم كه بگم چيزي كه ذهنمو به خودش مشغول كرده اينه كه درك حقيقت هم به همين شكله؟

Wednesday, November 26, 2008

چه فکر می کنی؟ که بادبان شکسته زورقِ به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟ در این خرابِ ریخته که رنگِ عافیت ازو گریخته به بُن رسیده راهِ بسته‌ای‌ست زندگی؟
شب كه تاريك است و آسمان بي ستاره ...و درونم كه چون چاه عميقي پايانش نا مشخص وچه بسيار درونش تاريك است كه جز با نوري در دستانت توان قدم گذاشتن در اين بي فرجام را نخواهي داشت... بي اين نور تو گم مي شوي بي اين نور تو ريسماني نخواهي داشت كه اگر هم داشته باشي آن را نمي يابي ...اما اين ريسمان تنها به دستهاي تو و از آن توست و اين تنها تو هستي كه بازش مي شناسي كه خودت مي داني كه اين ريسمان تا چه اندازه محكم است و تا كجا مي تواني با تكيه بر آن درون اين چاه را كشف كني... و اين ريسماني كه در دست داريش تو را از عمق ها بيرون مي كشد ،نجاتت مي دهد و به تو فرصت نفسي دوباره مي دهد و تو خوب خواهي دانست كه با اين ريسمان چگونه مسير رفت و برگشتت را بشناسي...چند گره بزني ، چه وقت گره بزني ، و چه وقت گرهها را باز كني... اين ريسما ن، ريسماني است كه خود آن را بافته اي در طول ساليان زيستنت در طول زمانهاي تنهاييت و تا هر زمان كه بخواهي اين چاه را بييشتر و بيشتر حفاري كني با ريسمانت و پيچ و خمهايش بيشتر آشنا مي شوي و با اين ريسمان خو مي گيري انس مي گيري...!و وقتي با آن انس گرفتي او مي شود تمام تنهايي هاي تو و تو زين پس چيزي داري ،ريسماني داري كه با آن تمام بودنت را جسته اي و چه چيز مي تواند به تو نزديكتر باشد از چيزي كه بودنت را به تو نمايان مي كند؟

Sunday, November 23, 2008

يه وقتي احساس مي كني كه هيچي سر جاش نيست و بايد بگردي اون چيزي رو كه سر جاش نيستو پيدا كني بزاري سر جاش...وقتي مي گرديو چيزي پيدا مي كني ميبيني همه چي سر جاش بوده مثل اينكه اينکه اضافه است..!هر كاري مي كني هيچ جايي براش پيدا نمي كني فقط شانس بياري دور انداختني باشه...!!!واسه همينه كه آدم وقتي گاهي به اين موضوع پي مي بره وسط خيابون يه نفس عميق مي كشه و دلش مي خواد تا جايي كه مي تونه بدوه...!!!
چند تا نفس عميق مي كشم تا هرچي نفس كثيف بودو از توي ريه هام بدم بيرون، بعد يه سيگار می كشم تا هر چي رو كه دوست دارم ببلعم...
دور سيگارم قرمزمی شه...! بهش نگاه مي كنم ببينم چقدش خاكستر شده...بعد هي مي زنم روش تا خاكسترش بريزه تا قشنگ سوختنشو ببينم...!!!
بعد كه تمامش خاكستر شد و رسيد به فيلتر فشارش ميدم رو ميز چوبي...خم و كجو كوله ميشه مثل تفاله حرفاي يه آدم...مثل اين ميمونه كه هر چي خوبيه مي كشيو جزيي از خودت می کنی و هر چي بدي بالا مياري مثل فيلتر بي خاصيت يه سيگار...!نمي دونم چرا هر وقت سيگارم تموم ميشه مثل اينه كه يه كاري نصفه ميمونه انگار خودم رو ، روحم رو نصفه كاره رها مي كنم...انگار يكي روحمو قطع مي كنه...

Wednesday, November 19, 2008

وقتي خودمو شخم زدم خاكم نرم شد و آماده شد ، ديدم اونقدر كرم زير خاكم بوده و حالا بالا اومده كه جايي ندارم تا بفرستمشون برن...البته اون قسمت از خاكي رو كه كرم شك گرفته بود...اين شك لعنتي دوباره بالا اومد...پشت اون همه خاكي كه فكر مي كردم آماده بذر پاشيدنه، پر از كرم بود و حالا من موندم با يه عالمه بذري كه تو دستام دارن فاسد ميشن...!!
هيچ فكرشو نمي كردم كه در نهايت چيزي كه هستم انقدر با كم وزياد شدن آدما هزارتوهام به هم بريزه...

Tuesday, November 18, 2008

اين روزها بيشتر به حقيقت خودم با خودم پي مي برم...
واينكه كمتر مي تونم از كسي با كسي حرف بزنم...

Sunday, November 16, 2008

ساناز
جواد
غزاله
ليلا
محبوبه
زهرا
سميه
سمانه
بهاره
مهديه
طيبه
فاطمه
نفيسه
پارسا
مژگان
مسعود
اعظم
مليحه
حناره
داوود
فرشته
آيه
معصومه
فهيمه
حامد
ياسين
هادي
ريحانه
ليلي
صحابه
احسان
مريم
كاوه
روزبه
بائوباب
...
...
يه موقعي وقتي جايگاهتو از دست ميدي وقتي تونستي از بيرون خودتو ديد بزني ...
به قول بائوباب مثل اقيانوسو كاسه سفالي...
اونوقت تازه مي فهمي اون آدمي كه روبروت نشسته يه آدمه...

Tuesday, November 4, 2008

من از اين بشر چي مي خوام
تا حالا كه بود بهش محل نمي دادم حالا كه گذشتشو پيدا كرده يدفه دم در آوردم...
وا الله...
امروز كاملا احساس كردم كه ابركم رو از دست دادم
مي دونستم كه وقتي نگار هست من كوچيكو كم سو ميشم
اما غم انگيزش اينجا بود كه من اونقدي در ابرك نبودم كه با اومدن كسي كم سو نشم...

Wednesday, October 29, 2008

سلام.حوصله ندارم پاشم برم دانشكده.نمي دونم احساس كردم زيادي بهم محبت مي كني.نمي خوام اينطوري باشه
بيشتر مواقع اين تويي كه اول sms ميدي،تو واسه روزامون برنامه ريزي مي كني ، تا تجريش ميا ي كه با من باشي ، 1 ساعت تو سرما منتظرم مي موني تا كلاسم تموم بشه.چون ناهار نخوردم سيرم مي كني .برام هديه مي گيري و هر دفعه چيزي بربم مياري.سردم ميشه بهم چايي ميدي گرمم مي كني.بعد منو تا خوابگاه همراهي مي كني.دوباره شب كسي كه اول sms ميده تويي.منم يا جوابتو دير ميم يا مثل آدم هاي نفهم sms ميدمو بعدش مي خوابم.بعد صبح به جاي اينكه تو ناراحت باشي يه sms قشنگ ميديو دوباره سوالتو تكرار ميكني....
اين كاراي تو چه معني ميده؟
(اينا sms ايي كه من از زور ناتواني واسه كسي فرستادم....
)
امروز صبح كه از خواب بيدار شدم حالو حواش مثل يه روز سرد برفي بود از اون روزايي كه دلم مي خواد يادگار دوست گوش بدم و انقدر تكرارش كنم كه به قول ملي بميرم...
از اون روزايي كه يهويي تصميم مي گيرم ديوونه شم...توبرفا از ونك تا تجريشو با كتونيايي كه توش آب ميره و پاهام از سرما خشك ميشه قدم بزنمو
پول نداشته باشم كه برم تنهايي تو كافه بشينم چايي بخورم...
واي ديوونگي ...
چقدر دلم تنگش...
آدم بايد ديوونه باشه كه روز دوم كاريش تصميم بگيره كه كلا نره و "كافه پيانو " بخونه...
ولي واقعيتش اين نيست
تصميم گرفتم خودمو نكشم...

Tuesday, October 7, 2008

خارج شو...!!!

Wednesday, September 24, 2008

و چقدر همه چیز راحت و آسو ه است
وقتی در مکانی،فضایی هستی که همه چیز با توست و تو شبها را بی دغدغه می گذرانی...
وچشمانت را آرام و سبک بر هم می گذاری...
و چه فرق است میان خانه تو و خانه آن دیگری ...
تو که این روزها خسته تر از همیشه ای و من آن چیز پنهان همیشگی درتو را نمی دانم....