کنجکاوی های زنانه...و حس پلشتی پس از آن...
خود خوري
گاهي اين خود خورياست كه آدمو نويسنده مي كنه...
Friday, May 21, 2010
Tuesday, May 11, 2010
Friday, May 7, 2010
Sunday, February 14, 2010
Saturday, February 13, 2010
Monday, October 12, 2009
Tuesday, September 15, 2009
Friday, May 22, 2009
Wednesday, May 6, 2009
Saturday, May 2, 2009
Wednesday, April 29, 2009
Sunday, April 26, 2009
Monday, March 30, 2009
Thursday, March 26, 2009
Friday, March 13, 2009
Thursday, March 5, 2009
Wednesday, March 4, 2009
Saturday, February 28, 2009
Tuesday, February 24, 2009
Monday, February 23, 2009
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبودهست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبودهست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینیست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیدهام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیدهام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازهرویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیدهی خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایهی رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
"فرخي سيستاني"
Saturday, February 21, 2009
Friday, February 20, 2009
Sunday, February 15, 2009
Thursday, February 12, 2009
امروز ازشون پرسیدم:اگه خدا بهتون میگفت همین الان یکی از آرزوهاتونو برآورده می کنم شما ازش چی می خواستید...؟
حنا در حین اینکه از بودن پوریا ذوق زده بود گفت : اینکه پوریا ارشد قبول شه...
پوریا در حین اینکه سعی می کرد مرد بودنش رو در پنهان کردن لبخندش به خاطر حنا نشون بده گفت : 100 میلیون می خواستم...
منم در همین حین که چشام از حدقه دراومده بود گفتم : یعنی فقط همین..؟
یعنی تمام چیزی که شما می خواید از این زندگی همینه؟پوریا تو فقط 100 میلیون؟حنا تو چرا واسه خودت آرزو نکردی؟
اونا به هم نگاهی کردن ، یه کم ریز ریز خندیدن و هیچی نگفتن...
و من در تمام طول راه توی مترو داشتم فکر می کردم اسم این چیه؟
رضایت؟قناعت؟عشق؟بزرگی؟نادانی؟سادگی؟...
سلام رویاهای دور و دراز من...
Sunday, February 8, 2009
Monday, February 2, 2009
Tuesday, January 27, 2009
فاطمه ازدواج کرد...!این خبری بود که امروز از دهن نفیسه شنیدم...و چه غریب بودم و دستانم چه کوتاه و دلم پر درد...فاطمه که زمانی برای بودنش حتی برای لحظه ای ثانیه ها را می شمردم و حالا تنها فکر من اینه که چطور می تونم اونو کنار یه مرد تصور کنم؟و من در آن زمان که کوچک بودم چه می تونستم برای بودنش انجام بدم و انجام ندادم؟تمام لحظاتی که کنار سرویس منتظر می موندم و تا زمانی که سرویس بره با بهاره می خندیدمو تمام حواسم به اون بود ...زمانی که در کلاس درس تنها منتظر شنیدن کلمه ای از دهان اون بودم تا تاییدشون کنم...و چه زنگ تفریح هایی یه امید بودن و کلمه ای حرف زدن و شنیدن با او سر کلاس ماندم و چه زمانهایی که تعارف کردن یک آدامس به او برای من مشکلترین کار دنیا بود...و او چه ساده بود با من در پس تمامی این رفتارها ...در حالی که همه چیز را می می دانست ..!!!و بهاره که چطور مرا فاش کرد و چه گفتگوهایی که با نفیسه داشته و من در آرزوی چند لحظه ای هر چند کوتاه کنار او بودن را ....
و تردید هایم را برای هدیه کردن آن چیز کوچک که تمام امیدم را در آن گذاشته بودم برای باز شدن راهی به سوی او که چگونه در آن سرمای زمستان داغ بودم و منتظر که با اسم کوچک بناممش و او را به جای خلوتی برده و آن بسته ی قرمز کوچک را با پاپیون سرمه ای به او بدهم...و ناتوان از تحمل آن فضای سنگین و پر فشار بی اینکه منتظر حرفی باشم خداحافظی کنم و فرار...!!و از آن روز بود که که دیگر جای من کنار پنجره ی سرویس خالی ماند ...سویس آمد...من نبودم...سروس رفت...!!!و از آن زمان بود که من در کلاسها دیوانه وار بودمو من کسی دیگر شده بودم...و حالا چه اندوهناک او را در دورترین نقطه از خویش می بینم و با خود می اندیشم که در طول این 4 سال آیا حتی یک بار نزدیکی مرا با خود اندیشیده است...!؟
Friday, January 23, 2009
Thursday, January 22, 2009
Wednesday, January 21, 2009
Sunday, January 18, 2009
Saturday, January 17, 2009
Wednesday, January 14, 2009
این روزها کسی از پشت حرفها و خاطره های دور صدایم زد...!و صدایش از جنس آبی رنگ آسمانی بود که صبح ها روی نیمکتهای مدرسه می بارید...!و دستهایش ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را داشت!!این روزها کسی صدایم زد...!از بهت خالی این روزهای ناهموار...!از پس سالهای دور و مرا از میان انبوه خاطره ها و از میان پچ پچ زمزمه وار کلاغان سیاه شهر جدا کرد...!!و مرا از میان اوراق اعداد پوچ و ضربها و تقسیمها و تفریقها به ما وای لحظاتی برد که فراموششان کرده بودم!و آنقدر فراموشی بر من رخنه کرده بود که سرزمینی را که سالها پیش از آن عبور کرده بودم به یاد نمی آوردم و تکان دستهایی با ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را با خود بیگانه دیدم و من آنقدر دور بودم که نگرانی و اضطرابم را از آن صدا و لحن که از دوردستها می آمد به هراسی بدل کردم...!!!و هراس از پاسخی مرا مسکوت کرده است...!
کمی صبر کن...!!!
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
Tuesday, January 13, 2009
Tuesday, December 30, 2008
Monday, December 29, 2008
Saturday, December 20, 2008
Saturday, December 13, 2008
Wednesday, December 10, 2008
امروز با شرمندگي تمام سر كلاس نشسته بودم و براي اولين بار به حرفاش گوش مي دادم.تازه امروز فهميدم كه جريان ديد اون پسر نسبت به جهان پيرامونش تو فيلم زيباي آمريكايي چي بود.اينكه اون همه چيز رو زيبا مي ديد.و امروز كه همه چيز رو خير جلوه ممي داد.و باز نيچه و كتاب فراسوي نيك و بد كه اسمش گوياي بسياري چيز هاست...و بائوباب !!!
Sunday, December 7, 2008
Wednesday, December 3, 2008
دوست نداشتم باور كنم كه آدم طماعي هستم...يه جورايي گاه اوقات سعي مي كردم همه چيزو بي اهميت جلوه بدم...
اما يه روز بعد از اينكه خدا منو خوشحال كرد...ديدم نه...مثل اينكه اين دل من به اين چيزا راضي نميشه...اما گاهي پاي كس ديگه اي در ميونه...
يه موقعي تمام آرزوت اينه كه فقط وارد دنياي كسي بشي و ديگه همون برات كافيه...اما امان از اين زياده خواهي...
اما يه روز بعد از اينكه خدا منو خوشحال كرد...ديدم نه...مثل اينكه اين دل من به اين چيزا راضي نميشه...اما گاهي پاي كس ديگه اي در ميونه...
يه موقعي تمام آرزوت اينه كه فقط وارد دنياي كسي بشي و ديگه همون برات كافيه...اما امان از اين زياده خواهي...
Monday, December 1, 2008
نام: داریوش مهرجویی
تاریخ تولد: 1319
لیسانس فلسفه از دانشگاه UCLA
...............................................
پس از اتمام تحصیل در آمریکا مدتی سردبیری نشریه «پارس ربویو» در لسآنجلس را به عهده گرفت. در سال 1345 به ایران باز می گردد و فیلم تجاری الماس 33 را می سازد که با شکست همه جانبه روبرو می شود. در سال 1348 و با ساخت فیلم «گاو» به همراه فیلم «قیصر» پایه گذار نوع جدیدی از سینما می شود. گاو به شدت مورد استقبال واقع می شود.
در سال 1368 با ساخت فیلم هامون، زندگی روشنفکران را به تصویر می کشد که سخت مورد پسند منتقدان و تماشاگران قرار می گیرد و بعدها در نظرسنجی های مختلف به عنوان فیلم محبوب تماشاگران انتخاب می شود.
در سال 1376 مهرجویی داستان بسیار زیبای درخت گلابی نوشته گلی ترقی را به تصویر می کشد که یکی از ماندگارترین فیلمهای توستالژیک سینمای ایران نام می گیرد.
بعد از ساخت درخت گلابی، مهرجویی با ساخت دو فیلم بلند: میکس (1378) و بمانی (1380) هیچگاه نتوانست
...............................................
برنده جایزه بهترین کارگردانی:
- هامون / جشنواره فیلم فجر (1368)
- پری / جشنواره فیلم فجر (1373)
برنده جایزه بهترین فیلمنامه:
- هامون / جشنواره فیلم فجر / 1368
- سارا / جشنواره فیلم فجر / 1371
کاندید جایزه بهترین کارگردانی:
- تمام فیلمهایی که بعد از انقلاب ساخته!
کاندید جایزه بهترین فیلمنامه:
- اجاره نشینها / جشنواره فیلم فجر / 1365
- پری / جشنواره فیلم فجر / 1373
- لیلا / جشنواره فیلم فجر / 1375
- بمانی / جشنواره فیلم فجر / 1380
سنتوری (1385)
مهمان مامان (1382)
بمانی (1380)
میکس (1378)
دختردایی گمشده (از قصه های کیش، 1377)
درخت گلابی (1376)
لیلا (1375)
پری (1373)
سارا (1371)
بانو (1370)
هامون (1368)
شیرک (1366)
اجاره نشینها (1365)
مدرسه ای که می رفتیم (1359)
دایر ه مینا (1353)
پستچی (1350)
آقای هالو (1349)
گاو (1348)
الماس 33 (1346)
تاریخ تولد: 1319
لیسانس فلسفه از دانشگاه UCLA
...............................................
پس از اتمام تحصیل در آمریکا مدتی سردبیری نشریه «پارس ربویو» در لسآنجلس را به عهده گرفت. در سال 1345 به ایران باز می گردد و فیلم تجاری الماس 33 را می سازد که با شکست همه جانبه روبرو می شود. در سال 1348 و با ساخت فیلم «گاو» به همراه فیلم «قیصر» پایه گذار نوع جدیدی از سینما می شود. گاو به شدت مورد استقبال واقع می شود.
در سال 1368 با ساخت فیلم هامون، زندگی روشنفکران را به تصویر می کشد که سخت مورد پسند منتقدان و تماشاگران قرار می گیرد و بعدها در نظرسنجی های مختلف به عنوان فیلم محبوب تماشاگران انتخاب می شود.
در سال 1376 مهرجویی داستان بسیار زیبای درخت گلابی نوشته گلی ترقی را به تصویر می کشد که یکی از ماندگارترین فیلمهای توستالژیک سینمای ایران نام می گیرد.
بعد از ساخت درخت گلابی، مهرجویی با ساخت دو فیلم بلند: میکس (1378) و بمانی (1380) هیچگاه نتوانست
...............................................
برنده جایزه بهترین کارگردانی:
- هامون / جشنواره فیلم فجر (1368)
- پری / جشنواره فیلم فجر (1373)
برنده جایزه بهترین فیلمنامه:
- هامون / جشنواره فیلم فجر / 1368
- سارا / جشنواره فیلم فجر / 1371
کاندید جایزه بهترین کارگردانی:
- تمام فیلمهایی که بعد از انقلاب ساخته!
کاندید جایزه بهترین فیلمنامه:
- اجاره نشینها / جشنواره فیلم فجر / 1365
- پری / جشنواره فیلم فجر / 1373
- لیلا / جشنواره فیلم فجر / 1375
- بمانی / جشنواره فیلم فجر / 1380
سنتوری (1385)
مهمان مامان (1382)
بمانی (1380)
میکس (1378)
دختردایی گمشده (از قصه های کیش، 1377)
درخت گلابی (1376)
لیلا (1375)
پری (1373)
سارا (1371)
بانو (1370)
هامون (1368)
شیرک (1366)
اجاره نشینها (1365)
مدرسه ای که می رفتیم (1359)
دایر ه مینا (1353)
پستچی (1350)
آقای هالو (1349)
گاو (1348)
الماس 33 (1346)
سالينجر، داستاننويس آمريكايی بين سالهای ۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستانی درباره پسربچه مدرسهای ياغی و تجربيات آرمان گرايانهاش در نيويورك: «چيزی كه من رو ديوونه میكنه كتابيه كه وقتی خوندیش، آرزو كنی نويسندهاش دوست صميميت باشه تا هر وقت كه دلت خواست بتونی بهش تلفن كني. هر چند، اين زياد اتفاق نمیافته.» (هولدن كالفيلد، ناطور دشت)جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتمانی شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودی موفق وارد كنندهی پنير كاشر و همسر ايرلندي-اسكاتلندیاش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را سانی صدا میكردند. خانواده آپارتمان زيبايی در خيابان پارك داشتند. پس از مطالعات بیقرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامی «فورچ والي» فرستادند كه برای مدت كوتاهی در آنجا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنهآميز او را به ياد میآورند. در ۱۹۳۷ وقتی ۱۸-۱۹ ساله بود، ۵ ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق «اونا اونيل» شد و تقريبا هر روز برای او نامه نوشت و بعدها زمانی كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسنتر بود ازدواج كرد، شوكه شد.در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسی در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجلهی "داستان" - شركت كرد. در جريان جنگ جهانی دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجرای حملهی نورماندی درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردی بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد میكنند. در طول اولين ماههای اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوی را ملاقات كرد. او همچنين در يكی از خونينترين بخشهای جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بیفايده ـ گرفتار شد و وحشتهای جنگ را به چشم خود ديد.در داستان تحسينشدهی او «به ازمه، با عشق و نکبت» او يك سرباز آمريكايی بسيار خسته و رنجديده را تصوير میكند كه رابطهای را با يك دختر ۱۳ سالهیبريتانيايی آغاز میکند که به او كمك دوباره جرعهای از زندگی را بچشد. خود سالينجر بنا بر بيوگرافی نوشته «يان هميلتون» مدتی به دليل فشارهای روانی بستری و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش (۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶) خودش را وقف نوشتن كرد. او با ديگر نويسندگان مشتاق پوكر بازی میكرد، اما به عنوان يك شخصيت تند مزاج كه هميشه بازی را میبرد به حساب میآمد. او همينگوی و اشتاينبك را نويسندگان درجه دوم میدانست اما ملويل را ستايش میكرد. در ۱۹۴۵ سالينجر با يك زن فرانسوی به نام سيلويا كه پزشك بود ازدواج كرد. آنها بعدها از هم جدا شدند و سالينجر با كلاير داگلاس دختر منتقد هنری انگليسی رابرت لنگتون داگلاس ازدواج كرد. اين ازدواج هم در سال ۱۹۶۷ زمانی كه سالينجر به دنيای شخصی خود پناه برد و اين فقط ذن بودايی بود كه توسعه پيدا میكرد، به طلاق انجاميد.داستانهای اوليه سالينجر در مجلههايی مثل «داستان» ظاهر شدند. در حالی كه اولين داستانهای مهم او در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening Post» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويورکر كه تقريبا همه كارهای بعدی او را منتشر کرد. در ۱۹۴۸ «يك روز خوش برای موزماهي» را منتشر شد و «سيمور گلس» را كه خودكشی كرد معرفی کرد. اين از اولين ارجاعات به خانواده گلس بود كه داستانهايشان بدنه اصلی نوشتههای سالينجر را تشكيل میدادند. چرخه گلس در مجموعههای «فرانی و زوئي» (۱۹۶۱)، «تيرهای سقف را بالاتر بگذاريد، نجاران (۱۹۶۱) و «سيمور: پيشگفتار »(۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياری از داستان ها را «بادی گلس» روايت میکند.«هپ ورث، ۱۶، ۱۹۴۲» به شكل يك نامه از يك كمپ تابستانی نوشته شده است كه در آن سيمور ۷ ساله پرترهای از خودش و برادر كوچكترش بادی مجسم می كند.«هنگامی كه به عقب نگاه میكنم، به عقب گوش میدهم، در حدود ۶ تا يا كمی بيشتر شاعر اصيل در آمريكا داشتهايم البته در كنار چندين و چند شاعر عجيب و غريب با استعداد خداداد و (خصوصا در دوره مدرن) با تعداد زيادی از سبكهای منحرف بسيار جالب ديده میشود. حالا چيزی شبيه يك محكوميت حس می كنم كه ما فقط ۳ يا ۴ شاعر واقعا غير قابل چشم پوشی داريم و فكر میكنم كه سيمور نهايتا در ميان آن ۳-۴ نفر قرار می گيرد.» (از سيمور: پيشگفتار)۲۰ داستان از Collier, Saturday Evening Post, Esquire, Good Hosekeeping, Cosmopolitan و NewYorker بين سالهای ۴۱ تا ۴۸ در كتابی با عنوان «داستانهای كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر» ( ۲ جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياری از آنها منعكسكنندهی دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هندو ـ بودايی بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشهی «بشارتهای سيری راماكريشنا» شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هندو بودايی بود که سوامی نيخيلاناندا و جوزف كمپبل آنها را به انگليسی ترجمه کرده بودند.اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسينهای گسترده بينالمللی را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰۰۰۰ نسخه فروش دارد. سالينجر زياد برای اهداف تبليغاتی فعاليت نكرد و حتی عنوان کرد كه عكسش نبايد در كتاب استفاده شود.اولين نقدها بر كتاب متفاوت بودند، هرچند كه بيشتر منتقدان آن را درخشان خواندند. رمان اسمش را از جملهای از رابرت برنز میگيرد كه در رمان هولدن كالفيلد، شخصيت اول داستان، آن را به اشتباه نقل میكند در حالی كه خود را به عنوان «ناطور دشت» میبيند كه بايد بچههای دنيا را از فروافتادن از يك «صخره مسخره» محافظت كند.داستان به صورت مونولوگ و با زبان عاميانه زنده نوشته شده است. قهرمان بیقرار ۱۶ ساله ـ همان طور كه خود سالينجر در جوانی بیقرار بود ـ در طول تعطيلات كريسمس از مدرسه به نيويورك فرار میكند تا خودش را پيدا كند و برای اولين بار رابطهی جنسی را تجربه کند. او شب را با رفتن به يك باشگاه شبانه سپری میكند، يك ملاقات ناموفق با يك فاحشه دارد و روز بعد يكی از دوست دخترهای قديمیاش را ملاقات میكند. پس از اين كه مست میكند به خانه میرود. معلم قديمی مدرسه هولدن به او پيشنهاد رابطه همجنسگرايانه میدهد. خواهرش را ملاقات میكند تا به او بگويد كه میخواهد خانه را ترك كند و يك شكست روانی را تجربه میكند. طنز رمان آن را در جايگاه سنتی مارک تواين در كارهايی كلاسيكش مثل ماجراهای هكلبری فين و تام ساير قرار میدهد اما نگاهش به دنيا خالی از اوهام و غفلتهای آنهاست. هولدن همه چيز را ساختگی میخواند و در جستجوی صميميت و صداقت است. هولدن ارائه دهنده قهرمان اوليه با وحشتهای دوران جوانی و بلوغ است اما پر از زندگی و از لحاظ ادبی نقطه مقابل بزرگ «ورتر جوان» گوته است.هر از چند گاه شايعاتی پخش میشوند كه سالينجر رمان ديگری منتشر خواهد كرد يا اينكه دارد با استفاده از نام مستعاری شايد مثل «توماس پينچون» كتاب منتشر میكند. «من توجه كردهام كه يك هنرمند واقعی از هر چيزی بيشتر زنده میماند. با ترديد میگويم حتی بيشتر از ستايش.» اين را سالينجر در سيمور: پيشگفتار میگويد. از اواخر دهه ۶۰ او از تبليغات دوری كرده است. روزنامهها تصور میكنند چون او مصاحبه نمیكند چيزی برای پنهان كردن دارد. در ۱۹۶۱, مجله تايمز، گروهی از خبرنگاران را برای بررسی و تحقيق در مورد زندگی خصوصی سالينجر ارسال كرد. «من نوشتن را دوست دارم. من عاشق نوشتن هستم. اما فقط برای خودم و برای رضايت خودم مینويسم.» سالينجر اين را در ۱۹۷۴ به خبرنگار نيويورک تايمز گفت. با اين وجود بر اساس حرفهای جويس مينراد، كه برای مدتی طولانی از دهه ۱۹۷۰ به نويسنده نزديك بود، سالينجر هنوز هم مینويسد اما هيچ كس اجازه ندارد كار او را ببيند. مينراد ۱۸ ساله بود كه نامهای از نويسنده دريافت كرد و پس از يك مكاتبه پرشور پيش سالينجر رفت.بيوگرافی بدون اجازهی يان هميلتون از سالينجر زمانی كه نويسنده استفادهی گسترده از نقل قولهای نامههای خصوصیاش را نپذيرفت، دوباره نوشته شد. نسخه جديد «در جستجوی جی.دی.سالينجر» در ۱۹۸۸ وارد بازار شد. در ۱۹۹۲ خانه Cornish سالينجر آتش گرفت اما او از دست خبرنگارانی كه فرصتی برای مصاحبه با او پيدا كرده بودند، فرار كرد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ سالينجر با كالين اونيل ازدواج كرد. داستان مينراد از رابطهاش با سالينجر در اكتبر ۱۹۹۸ با نام خانه ما در دنيا روانه بازار شد.
دستاي دكتر تا مچ توي دهنم بود كه به ذهنم رسيد خيلي خوب شد كه پوپر فهميد نسبي گرايي همچين معنايي رو مي تونه داشته باشه،اونم اينه كه گاهي لغزش ها و انتقاد پذيري ها براي افزايش دانش با نسبي گرايي اشتباه گرفته ميشه...يه دفعه دادم رفت هوا ...دردش مثل درد گره خوردن رگاي اعصاب بود...بعد با خودم فكر كردم واقعا چه اهميتي داره آدم توي دندون پزشكي از زور درد رو به موت باشه و اون لحظه فكر كنه نسبي گرايي از نظر پوپر تا چه حد به حقيقت نزديكه؟
بعد ياد شعر حسين پناهي ميفتي
" بي شمار پدر شل از سگدو
بي شمار مادر كور از گريه
بي شمار كودك اسهالي بي سوت سوتك...
ما چرا مي بينيم؟
ما چرا ميفهميم؟
ما چرا مي پرسيم؟
بعد ياد شعر حسين پناهي ميفتي
" بي شمار پدر شل از سگدو
بي شمار مادر كور از گريه
بي شمار كودك اسهالي بي سوت سوتك...
ما چرا مي بينيم؟
ما چرا ميفهميم؟
ما چرا مي پرسيم؟
نوک شست پامو یواشکی گذاشتم تو آب...آب موج کمی برداشتو خاصی کششی آب که من عاشق این خاصیتم خودشو نشون داد...کم کم تو آب فرو میرفتم...تا زانوهام، تا کمرم، تا سینه هام ، تا گردنم ، تا موهام ، به تمامی در آب بودم...باز همان خاصیت دوست داشتنی بود که مرا فرو میبرد...حجم آب سنگین بود...تا زمانی که چیزی تمام وجودتو احاطه نکرده باشه اون چیز و اگر که هم نفهمیش اما احساسش می کنی...اما وقتی چیزی مثل آب وجودتو در بر گرفت ، دیگه نمی فهمیش...اینجوریه که وقتی با چیزی خیلی آشنایی کمتر می تونی احساسش کنی..!!!
Friday, November 28, 2008
چند وقتي بود كه مي گفتم بريم اون بستني فروشيه كه همه چيش سبزه ولي قبول نمي كرد...
از اينكه تنهايي برم بستني بخورم و روي يه صندلي بشينم كه وقتي بستني مي خورم كسي روبروم نباشه حس خوبي نداشتم
تا اينكه بالاخره راضي شد كه بريم
گفت : خوب كجا بريم؟
گفتم: همون بستني فروشيه كه همه چيش سبزه...
گفت: كودوم؟
گفتم:همون كه روبروي ايستگاه اتوبوس راه آهن_ونكه...
گفت:آيس پك؟
گفتم:نه...!اونجا كه آيس پك نداره...
گفت:اونجا كه نارنجيه؟
گفتم: نه...اونجا همه چيش سبزه...
خلاصه تا لحظه اي كه برسيم اونجا نفهميد كودومو ميگم، وقتي رسيديم گفت:خوب اينجا كه همش نارنجيه...منم همينو مي گفتم...
خوب كه دقت كردم ديدم راست ميگه...تمام ديوارهاي اونجا نارنجيه،اما ميز و يخچال و ...سبزه...
همه ي اين پرتو پلا ها را گفتم كه بگم چيزي كه ذهنمو به خودش مشغول كرده اينه كه درك حقيقت هم به همين شكله؟
Wednesday, November 26, 2008
شب كه تاريك است و آسمان بي ستاره ...و درونم كه چون چاه عميقي پايانش نا مشخص وچه بسيار درونش تاريك است كه جز با نوري در دستانت توان قدم گذاشتن در اين بي فرجام را نخواهي داشت... بي اين نور تو گم مي شوي بي اين نور تو ريسماني نخواهي داشت كه اگر هم داشته باشي آن را نمي يابي ...اما اين ريسمان تنها به دستهاي تو و از آن توست و اين تنها تو هستي كه بازش مي شناسي كه خودت مي داني كه اين ريسمان تا چه اندازه محكم است و تا كجا مي تواني با تكيه بر آن درون اين چاه را كشف كني... و اين ريسماني كه در دست داريش تو را از عمق ها بيرون مي كشد ،نجاتت مي دهد و به تو فرصت نفسي دوباره مي دهد و تو خوب خواهي دانست كه با اين ريسمان چگونه مسير رفت و برگشتت را بشناسي...چند گره بزني ، چه وقت گره بزني ، و چه وقت گرهها را باز كني... اين ريسما ن، ريسماني است كه خود آن را بافته اي در طول ساليان زيستنت در طول زمانهاي تنهاييت و تا هر زمان كه بخواهي اين چاه را بييشتر و بيشتر حفاري كني با ريسمانت و پيچ و خمهايش بيشتر آشنا مي شوي و با اين ريسمان خو مي گيري انس مي گيري...!و وقتي با آن انس گرفتي او مي شود تمام تنهايي هاي تو و تو زين پس چيزي داري ،ريسماني داري كه با آن تمام بودنت را جسته اي و چه چيز مي تواند به تو نزديكتر باشد از چيزي كه بودنت را به تو نمايان مي كند؟
Sunday, November 23, 2008
يه وقتي احساس مي كني كه هيچي سر جاش نيست و بايد بگردي اون چيزي رو كه سر جاش نيستو پيدا كني بزاري سر جاش...وقتي مي گرديو چيزي پيدا مي كني ميبيني همه چي سر جاش بوده مثل اينكه اينکه اضافه است..!هر كاري مي كني هيچ جايي براش پيدا نمي كني فقط شانس بياري دور انداختني باشه...!!!واسه همينه كه آدم وقتي گاهي به اين موضوع پي مي بره وسط خيابون يه نفس عميق مي كشه و دلش مي خواد تا جايي كه مي تونه بدوه...!!!
چند تا نفس عميق مي كشم تا هرچي نفس كثيف بودو از توي ريه هام بدم بيرون، بعد يه سيگار می كشم تا هر چي رو كه دوست دارم ببلعم...
دور سيگارم قرمزمی شه...! بهش نگاه مي كنم ببينم چقدش خاكستر شده...بعد هي مي زنم روش تا خاكسترش بريزه تا قشنگ سوختنشو ببينم...!!!
بعد كه تمامش خاكستر شد و رسيد به فيلتر فشارش ميدم رو ميز چوبي...خم و كجو كوله ميشه مثل تفاله حرفاي يه آدم...مثل اين ميمونه كه هر چي خوبيه مي كشيو جزيي از خودت می کنی و هر چي بدي بالا مياري مثل فيلتر بي خاصيت يه سيگار...!نمي دونم چرا هر وقت سيگارم تموم ميشه مثل اينه كه يه كاري نصفه ميمونه انگار خودم رو ، روحم رو نصفه كاره رها مي كنم...انگار يكي روحمو قطع مي كنه...
Wednesday, November 19, 2008
وقتي خودمو شخم زدم خاكم نرم شد و آماده شد ، ديدم اونقدر كرم زير خاكم بوده و حالا بالا اومده كه جايي ندارم تا بفرستمشون برن...البته اون قسمت از خاكي رو كه كرم شك گرفته بود...اين شك لعنتي دوباره بالا اومد...پشت اون همه خاكي كه فكر مي كردم آماده بذر پاشيدنه، پر از كرم بود و حالا من موندم با يه عالمه بذري كه تو دستام دارن فاسد ميشن...!!
Tuesday, November 18, 2008
Sunday, November 16, 2008
Tuesday, November 4, 2008
Wednesday, October 29, 2008
سلام.حوصله ندارم پاشم برم دانشكده.نمي دونم احساس كردم زيادي بهم محبت مي كني.نمي خوام اينطوري باشه
بيشتر مواقع اين تويي كه اول sms ميدي،تو واسه روزامون برنامه ريزي مي كني ، تا تجريش ميا ي كه با من باشي ، 1 ساعت تو سرما منتظرم مي موني تا كلاسم تموم بشه.چون ناهار نخوردم سيرم مي كني .برام هديه مي گيري و هر دفعه چيزي بربم مياري.سردم ميشه بهم چايي ميدي گرمم مي كني.بعد منو تا خوابگاه همراهي مي كني.دوباره شب كسي كه اول sms ميده تويي.منم يا جوابتو دير ميم يا مثل آدم هاي نفهم sms ميدمو بعدش مي خوابم.بعد صبح به جاي اينكه تو ناراحت باشي يه sms قشنگ ميديو دوباره سوالتو تكرار ميكني....
اين كاراي تو چه معني ميده؟
(اينا sms ايي كه من از زور ناتواني واسه كسي فرستادم....
)
امروز صبح كه از خواب بيدار شدم حالو حواش مثل يه روز سرد برفي بود از اون روزايي كه دلم مي خواد يادگار دوست گوش بدم و انقدر تكرارش كنم كه به قول ملي بميرم...
از اون روزايي كه يهويي تصميم مي گيرم ديوونه شم...توبرفا از ونك تا تجريشو با كتونيايي كه توش آب ميره و پاهام از سرما خشك ميشه قدم بزنمو
پول نداشته باشم كه برم تنهايي تو كافه بشينم چايي بخورم...
واي ديوونگي ...
چقدر دلم تنگش...
آدم بايد ديوونه باشه كه روز دوم كاريش تصميم بگيره كه كلا نره و "كافه پيانو " بخونه...
ولي واقعيتش اين نيست
تصميم گرفتم خودمو نكشم...
Tuesday, October 7, 2008
Wednesday, September 24, 2008
Subscribe to:
Posts (Atom)