Saturday, January 26, 2008

او قصه خود بگفت و رفت اما من
تابوت سخنهاش هنوزم بر دوش
چرا رفتن یک آدم که هیچ وقت به من ربطی نداشته انقدر باید منو ناراحت می کرد ؟
اون صدای گرم و گیرا
اون نگاههای اندوهناک...............

Wednesday, January 16, 2008

خنده های بی دلیل،
گریه های بی دلیل،
خیره گی ها ، خیره گی ها،
خیره گی
خیره گی و افق سرخ کبود........
قدم های سست ، مقصد نامعلوم ، تنه ی این مردمان بر شانه هایم
و وجود....
این هیچ سنگین.....