ما اصلا از گذشته ی آدما خبر نداریم...!
Tuesday, January 27, 2009
فاطمه ازدواج کرد...!این خبری بود که امروز از دهن نفیسه شنیدم...و چه غریب بودم و دستانم چه کوتاه و دلم پر درد...فاطمه که زمانی برای بودنش حتی برای لحظه ای ثانیه ها را می شمردم و حالا تنها فکر من اینه که چطور می تونم اونو کنار یه مرد تصور کنم؟و من در آن زمان که کوچک بودم چه می تونستم برای بودنش انجام بدم و انجام ندادم؟تمام لحظاتی که کنار سرویس منتظر می موندم و تا زمانی که سرویس بره با بهاره می خندیدمو تمام حواسم به اون بود ...زمانی که در کلاس درس تنها منتظر شنیدن کلمه ای از دهان اون بودم تا تاییدشون کنم...و چه زنگ تفریح هایی یه امید بودن و کلمه ای حرف زدن و شنیدن با او سر کلاس ماندم و چه زمانهایی که تعارف کردن یک آدامس به او برای من مشکلترین کار دنیا بود...و او چه ساده بود با من در پس تمامی این رفتارها ...در حالی که همه چیز را می می دانست ..!!!و بهاره که چطور مرا فاش کرد و چه گفتگوهایی که با نفیسه داشته و من در آرزوی چند لحظه ای هر چند کوتاه کنار او بودن را ....
و تردید هایم را برای هدیه کردن آن چیز کوچک که تمام امیدم را در آن گذاشته بودم برای باز شدن راهی به سوی او که چگونه در آن سرمای زمستان داغ بودم و منتظر که با اسم کوچک بناممش و او را به جای خلوتی برده و آن بسته ی قرمز کوچک را با پاپیون سرمه ای به او بدهم...و ناتوان از تحمل آن فضای سنگین و پر فشار بی اینکه منتظر حرفی باشم خداحافظی کنم و فرار...!!و از آن روز بود که که دیگر جای من کنار پنجره ی سرویس خالی ماند ...سویس آمد...من نبودم...سروس رفت...!!!و از آن زمان بود که من در کلاسها دیوانه وار بودمو من کسی دیگر شده بودم...و حالا چه اندوهناک او را در دورترین نقطه از خویش می بینم و با خود می اندیشم که در طول این 4 سال آیا حتی یک بار نزدیکی مرا با خود اندیشیده است...!؟
Friday, January 23, 2009
Thursday, January 22, 2009
Wednesday, January 21, 2009
Sunday, January 18, 2009
Saturday, January 17, 2009
Wednesday, January 14, 2009
این روزها کسی از پشت حرفها و خاطره های دور صدایم زد...!و صدایش از جنس آبی رنگ آسمانی بود که صبح ها روی نیمکتهای مدرسه می بارید...!و دستهایش ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را داشت!!این روزها کسی صدایم زد...!از بهت خالی این روزهای ناهموار...!از پس سالهای دور و مرا از میان انبوه خاطره ها و از میان پچ پچ زمزمه وار کلاغان سیاه شهر جدا کرد...!!و مرا از میان اوراق اعداد پوچ و ضربها و تقسیمها و تفریقها به ما وای لحظاتی برد که فراموششان کرده بودم!و آنقدر فراموشی بر من رخنه کرده بود که سرزمینی را که سالها پیش از آن عبور کرده بودم به یاد نمی آوردم و تکان دستهایی با ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را با خود بیگانه دیدم و من آنقدر دور بودم که نگرانی و اضطرابم را از آن صدا و لحن که از دوردستها می آمد به هراسی بدل کردم...!!!و هراس از پاسخی مرا مسکوت کرده است...!
کمی صبر کن...!!!
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
Tuesday, January 13, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)