Wednesday, January 14, 2009

این روزها کسی از پشت حرفها و خاطره های دور صدایم زد...!و صدایش از جنس آبی رنگ آسمانی بود که صبح ها روی نیمکتهای مدرسه می بارید...!و دستهایش ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را داشت!!این روزها کسی صدایم زد...!از بهت خالی این روزهای ناهموار...!از پس سالهای دور و مرا از میان انبوه خاطره ها و از میان پچ پچ زمزمه وار کلاغان سیاه شهر جدا کرد...!!و مرا از میان اوراق اعداد پوچ و ضربها و تقسیمها و تفریقها به ما وای لحظاتی برد که فراموششان کرده بودم!و آنقدر فراموشی بر من رخنه کرده بود که سرزمینی را که سالها پیش از آن عبور کرده بودم به یاد نمی آوردم و تکان دستهایی با ضخامت مهربانی یک رویای گمگشته را با خود بیگانه دیدم و من آنقدر دور بودم که نگرانی و اضطرابم را از آن صدا و لحن که از دوردستها می آمد به هراسی بدل کردم...!!!و هراس از پاسخی مرا مسکوت کرده است...!
کمی صبر کن...!!!
زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

No comments: