Thursday, May 29, 2008

مامان برگشت...
و من با یک دنیا دلتنگی ازش استقبال کردم و ارزوم برآورده شد ،من اولین کسی بودم که بغلش کردم
اما ،اما باز این غم دیرین ....
نمی دونم کجا پنهانش کنم ، اصلا نمیدونم آیا واقعا باید پنهانش کنم؟
دلم می خواد برم پیش ملی .....
باز کم آوردم؟
هنوز دامنه دارد
هنوز که هنوز است
درد ادامه دارد....

Friday, May 23, 2008

این روزها باز منتظرم
مثل پارسال همین موقع...
چه فرقی کردم؟
من هنوز منتظرم...!

Tuesday, May 13, 2008

باز گشت محبت را خراب می کند...؟
برگشت به گذشته و شروع چیزایی که هیچ وقت زمانی براش نبوده می تونه گاهی مفید باشه
اما همیشه یک خطر وجود دارد و اون اینکه ممکن است هیچ چیز تغییر نکند و این هولناکترین چیزی است که به ذهن آدم خطور می کنه
بازگشت به اسارت نابخشودنی است ...
و من نمیدونم چرا هیچ وقت نخواستم این کتابو تو بخونی...
بار دیگر شهری که دوست می داشتم . بار دیگر.....
و من چه کوچک بودم که تو را هیوای من با آن اندام کوچک و لباس نارنجی به دست این باد بی امان سپردم...

Saturday, May 10, 2008

وقتی میام دانشکده با این همه خاطره تلخ و تنهایی،تو که نیستی انگار همه چیز هجوم میارن...
وجود بزرگ و پر محبت تو وقتی که نیست این حیاط کوچیک پر میشه از آدمای گستاخی که انگار می خوان منو ببلعن
چقدر آدمی میتونه دلبسته باشه....
ومن اینجا چه بسیار تو رو کم دارم
مامان چند روز دیگه میره و من مثل دیوونه ها شادی می کنم و تلاش بیهوده ای می منک واسه اینکه به روم نیارم که چقدر تو این مدت از مامان دور بودم و چقدر نادیدش گرفتم
_نگاه کن تو هیچ گاه پیش نرفتی،تو فرو رفتی...
(قسمتی از شعر فروغ که هیوا 2 بار این قسمتو برام خوند خیلی غیر مستقیم و من چه خوب احساس می کردم.........!!)

Wednesday, May 7, 2008

این روزا همش آدمای خسته می بینم....
بعد از مدتها دیدن تو من رو اونقدر دربه در این گذشته لعنتی کرد که آرزو کردم کاش نمیو مدی
دیدن این همه سادگی تو منو دیوانه وار آشفته می کند
شنیدن حرفهای تو که همه از گذشته بود و چیزهایی که من می خواستم بشنوم همه از آینده
و ما چقدر دور بودیم
(ما از هم دوریم همونقدر که خدا به ما نزدیکه....!!! )
نمی دونم چرا تحمل آدما و درک این همه حرف بی دلیل برام سخت شده...
نمی دونم چرا کسی که بهش امید داشتم داره نا امید میشه...
و من چه منفورم....
وقتی سکوت می کنم!
وقتی ساعتها سکوت می کنم!