Tuesday, December 30, 2008

ما هيچي نيستيم ، هر چيزي در جهان از مولكولها و اتمها تشكيل شده و هر جسمي نسبت به تراكم مولكول هاش در جهان تبديل به چيزي شده و اين نشان مي دهد جهان واحده با تراكم مولكولهاي بيشتر يا كمتر...!!!!
تعلق.............................................وابستگي......................................فنا
حالا تسليم كجاي اين مرحله است؟



مرزها نشان مي دهند كه سرزمين ديگري وجود دارد
مرز سرزمين ديگر شما كجاست؟
عشق نياز است ، و اگر نيازي نباشد عشقي موجود نيست .پس عشق وجود ندارد و هر چه هست نياز است . پس كسي كه نياز ندارد ، وابستگي ندارد نمي تواند عاشق باشد...!!!

Monday, December 29, 2008

روزی دوستی کتابی بهم دادوگفت: ((هروقت دلت برام تنگ شد این کتابو بخون))
اما نگفت: هر 6ساعت یکبار یا هر 8ساعت یکبار.
گاهی اوقات یه سری جمله ها هستن که یه چیزیرو از اون ته تهای وجودت می کشن میارن بالا مثل همین چند جمله ی بالا!!!!

Saturday, December 20, 2008

دنیا پر از قفل است...
دنیا پر از کلید است...
و سختی کار تنها در پیدا کردن کلیدی است که به قفل تو بخورد...

Saturday, December 13, 2008

اين روزها پلك چشمم هي مي پره...!اما انگار كر شدم كه صداي پاي اومدن كسي رو نمي شنوم...!!!

Wednesday, December 10, 2008

امروز با شرمندگي تمام سر كلاس نشسته بودم و براي اولين بار به حرفاش گوش مي دادم.تازه امروز فهميدم كه جريان ديد اون پسر نسبت به جهان پيرامونش تو فيلم زيباي آمريكايي چي بود.اينكه اون همه چيز رو زيبا مي ديد.و امروز كه همه چيز رو خير جلوه ممي داد.و باز نيچه و كتاب فراسوي نيك و بد كه اسمش گوياي بسياري چيز هاست...و بائوباب !!!

Sunday, December 7, 2008

لعنت به اين تكرار...!!!!

Wednesday, December 3, 2008

دوست نداشتم باور كنم كه آدم طماعي هستم...يه جورايي گاه اوقات سعي مي كردم همه چيزو بي اهميت جلوه بدم...
اما يه روز بعد از اينكه خدا منو خوشحال كرد...ديدم نه...مثل اينكه اين دل من به اين چيزا راضي نميشه...اما گاهي پاي كس ديگه اي در ميونه...
يه موقعي تمام آرزوت اينه كه فقط وارد دنياي كسي بشي و ديگه همون برات كافيه...اما امان از اين زياده خواهي...

Monday, December 1, 2008

درخت کوچک من به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه ی باد؟
کجاست خانه ی باد؟

نام: داریوش مهرجویی
تاریخ تولد: 1319
لیسانس فلسفه از دانشگاه UCLA
...............................................
پس از اتمام تحصیل در آمریکا مدتی سردبیری نشریه «پارس ربویو» در لس‌آنجلس را به عهده گرفت. در سال 1345 به ایران باز می گردد و فیلم تجاری الماس 33 را می سازد که با شکست همه جانبه روبرو می شود. در سال 1348 و با ساخت فیلم «گاو» به همراه فیلم «قیصر» پایه گذار نوع جدیدی از سینما می شود. گاو به شدت مورد استقبال واقع می شود.
در سال 1368 با ساخت فیلم هامون، زندگی روشنفکران را به تصویر می کشد که سخت مورد پسند منتقدان و تماشاگران قرار می گیرد و بعدها در نظرسنجی های مختلف به عنوان فیلم محبوب تماشاگران انتخاب می شود.
در سال 1376 مهرجویی داستان بسیار زیبای درخت گلابی نوشته گلی ترقی را به تصویر می کشد که یکی از ماندگارترین فیلمهای توستالژیک سینمای ایران نام می گیرد.
بعد از ساخت درخت گلابی، مهرجویی با ساخت دو فیلم بلند: میکس (1378) و بمانی (1380) هیچگاه نتوانست
...............................................
برنده جایزه بهترین کارگردانی:
- هامون / جشنواره فیلم فجر (1368)
- پری / جشنواره فیلم فجر (1373)

برنده جایزه بهترین فیلمنامه:
- هامون / جشنواره فیلم فجر / 1368
- سارا / جشنواره فیلم فجر / 1371

کاندید جایزه بهترین کارگردانی:
- تمام فیلمهایی که بعد از انقلاب ساخته!

کاندید جایزه بهترین فیلمنامه:
- اجاره نشینها / جشنواره فیلم فجر / 1365
- پری / جشنواره فیلم فجر / 1373
- لیلا / جشنواره فیلم فجر / 1375
- بمانی / جشنواره فیلم فجر / 1380
سنتوری (1385)
مهمان مامان (1382)
بمانی (1380)
میکس (1378)
دختردایی گمشده (از قصه های کیش، 1377)
درخت گلابی (1376)
لیلا (1375)
پری (1373)
سارا (1371)
بانو (1370)
هامون (1368)
شیرک (1366)
اجاره نشینها (1365)
مدرسه ای که می رفتیم (1359)
دایر ه مینا (1353)
پستچی (1350)
آقای هالو (1349)
گاو (1348)
الماس 33 (1346)

سالينجر، داستان‌نويس آمريكايی بين سال‎های ۵۹-۱۹۴۸ يك رمان و چند مجموعه داستان كوتاه منتشر كرد. مشهورترين اثر او «ناطور دشت» (۱۹۵۱) است، داستانی درباره پسربچه مدرسه‌ای ياغی و تجربيات آرمان گرايانه‌اش در نيويورك: «چيزی كه من رو ديوونه می‌كنه كتابيه كه وقتی خوندی‌ش، آرزو كنی نويسنده‎اش دوست صميمي‌ت باشه تا هر وقت كه دلت خواست بتونی بهش تلفن كني. هر چند، اين زياد اتفاق نمی‌افته.» (هولدن كالفيلد، ناطور دشت)جي.دي.سالينجر در يك منطقه آپارتمانی شيك در منهتن نيويورك به دنيا آمد و بزرگ شد. او پسر يك يهودی موفق وارد كننده‌ی پنير كاشر و همسر ايرلندي-اسكاتلندی‌اش بود. در دوران كودكي، جروم جوان را سانی صدا می‌كردند. خانواده آپارتمان زيبايی در خيابان پارك داشتند. پس از مطالعات بی‌قرار در مدرسه ابتدايي، او را به دانشكده نظامی «فورچ والي» فرستادند كه برای مدت كوتاهی در آن‎جا شركت كرد. دوستان او در اين دوره هوش طعنه‌آميز او را به ياد می‌آورند. در ۱۹۳۷ وقتی ۱۸-۱۹ ساله بود، ۵ ماه را در اروپا گذراند. از ۱۹۳۷ تا ۱۹۳۸ در كالج اورسينوس و دانشگاه نيويورك مشغول مطالعه بود. عاشق «اونا اونيل» شد و تقريبا هر روز برای او نامه نوشت و بعدها زمانی كه اونيل با چارلز چاپلين كه بسيار از او مسن‎تر بود ازدواج كرد، شوكه شد.در ۱۹۳۹ سالينجر در يك كلاس داستان كوتاه نويسی در دانشگاه كلمبيا تحت نظر ويت برنت ـ بنيانگذار و ويراستار مجله‌ی "داستان" - شركت كرد. در جريان جنگ جهانی دوم به پياده نظام فرستاده شد و در ماجرای حمله‌ی نورماندی درگير شد. همراهان سالينجر از او به عنوان فردی بسيار شجاع و يك قهرمان باهوش ياد می‌كنند. در طول اولين ماه‎های اقامتش در پاريس، سالينجر تصميم به نوشتن داستان گرفت و در همان جا ارنست همينگوی را ملاقات كرد. او هم‌چنين در يكی از خونين‎ترين بخش‎های جنگ در هورتگن والدهم ـ يك جنگ بی‌فايده ـ گرفتار شد و وحشت‎های جنگ را به چشم خود ديد.در داستان تحسين‌شده‌ی او «به ازمه، با عشق و نکبت» او يك سرباز آمريكايی بسيار خسته و رنج‌ديده را تصوير می‌كند كه رابطه‎ای را با يك دختر ۱۳ ساله‌یبريتانيايی آغاز می‌کند که به او كمك دوباره جرعه‎ای از زندگی را بچشد. خود سالينجر بنا بر بيوگرافی نوشته «يان هميلتون» مدتی به دليل فشارهای روانی بستری و تحت درمان بوده است. پس از خدمت در ارتش (۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶) خودش را وقف نوشتن كرد. او با ديگر نويسندگان مشتاق پوكر بازی می‌كرد، اما به عنوان يك شخصيت تند مزاج كه هميشه بازی را می‌برد به حساب می‌آمد. او همينگوی و اشتاين‎بك را نويسندگان درجه دوم می‌دانست اما ملويل را ستايش می‌كرد. در ۱۹۴۵ سالينجر با يك زن فرانسوی به نام سيلويا كه پزشك بود ازدواج كرد. آنها بعدها از هم جدا شدند و سالينجر با كلاير داگلاس دختر منتقد هنری انگليسی رابرت لنگتون داگلاس ازدواج كرد. اين ازدواج هم در سال ۱۹۶۷ زمانی كه سالينجر به دنيای شخصی خود پناه برد و اين فقط ذن بودايی بود كه توسعه پيدا می‌كرد، به طلاق انجاميد.داستان‎های اوليه سالينجر در مجله‌هايی مثل «داستان» ظاهر شدند. در حالی كه اولين داستان‎های مهم او در ۱۹۴۵ در «Saturday Evening Post» و «esquire» منتشر شد و بعد از آن در نيويورکر كه تقريبا همه كارهای بعدی او را منتشر کرد. در ۱۹۴۸ «يك روز خوش برای موزماهي» را منتشر شد و «سيمور گلس» را كه خودكشی كرد معرفی کرد. اين از اولين ارجاعات به خانواده گلس بود كه داستان‎هايشان بدنه اصلی نوشته‎های سالينجر را تشكيل می‌دادند. چرخه گلس در مجموعه‎های «فرانی و زوئي» (۱۹۶۱)، «تيرهای سقف را بالاتر بگذاريد، نجاران (۱۹۶۱) و «سيمور: پيشگفتار »(۱۹۶۱) ادامه پيدا كرد. بسياری از داستان ها را «بادی گلس» روايت می‌کند.«هپ ورث، ۱۶، ۱۹۴۲» به شكل يك نامه از يك كمپ تابستانی نوشته شده است كه در آن سيمور ۷ ساله پرتره‎ای از خودش و برادر كوچكترش بادی مجسم می كند.«هنگامی كه به عقب نگاه می‌كنم، به عقب گوش می‌دهم، در حدود ۶ تا يا كمی بيشتر شاعر اصيل در آمريكا داشته‎ايم البته در كنار چندين و چند شاعر عجيب و غريب با استعداد خداداد و (خصوصا در دوره مدرن) با تعداد زيادی از سبك‎های منحرف بسيار جالب ديده می‌شود. حالا چيزی شبيه يك محكوميت حس می كنم كه ما فقط ۳ يا ۴ شاعر واقعا غير قابل چشم پوشی داريم و فكر می‌كنم كه سيمور نهايتا در ميان آن ۳-۴ نفر قرار می گيرد.» (از سيمور: پيشگفتار)۲۰ داستان از Collier, Saturday Evening Post, Esquire, Good Hosekeeping, Cosmopolitan و NewYorker بين سالهای ۴۱ تا ۴۸ در كتابی با عنوان «داستان‎های كامل انتخاب نشده از جي.دي.سالينجر» ( ۲ جلد) در سال ۱۹۷۴ وارد بازار شد. بسياری از آن‌ها منعكس‌كننده‌ی دوران خدمت خود سالينجر در ارتش بود. بعدها سالينجر تاثيرات هندو ـ بودايی بر خود پذيرفت. او به يك مريد بسيار دو آتشه‌ی «بشارت‎های سيری راماكريشنا» شد كه در مورد مطالعه تصوف و عرفان هندو بودايی بود که سوامی نيخيلاناندا و جوزف كمپبل آن‎ها را به انگليسی ترجمه کرده بودند.اولين رمان سالينجر، ناطور دشت، به سرعت به عنوان كتاب برگزيده باشگاه كتاب ماه انتخاب شد و تحسين‎های گسترده بين‎المللی را نصيب خود ساخت. هنوز هم ساليانه در حدود ۲۵۰۰۰۰ نسخه فروش دارد. سالينجر زياد برای اهداف تبليغاتی فعاليت نكرد و حتی عنوان کرد كه عكسش نبايد در كتاب استفاده شود.اولين نقدها بر كتاب متفاوت بودند، هرچند كه بيشتر منتقدان آن را درخشان خواندند. رمان اسمش را از جمله‎ای از رابرت برنز می‌گيرد كه در رمان هولدن كالفيلد، شخصيت اول داستان، آن را به اشتباه نقل می‌كند در حالی كه خود را به عنوان «ناطور دشت» می‌بيند كه بايد بچه‎های دنيا را از فروافتادن از يك «صخره مسخره» محافظت كند.داستان به صورت مونولوگ و با زبان عاميانه زنده نوشته شده است. قهرمان بی‌قرار ۱۶ ساله ـ همان طور كه خود سالينجر در جوانی بی‌قرار بود ـ در طول تعطيلات كريسمس از مدرسه به نيويورك فرار می‌كند تا خودش را پيدا كند و برای اولين بار رابطه‌ی جنسی را تجربه کند. او شب را با رفتن به يك باشگاه شبانه سپری می‌كند، يك ملاقات ناموفق با يك فاحشه دارد و روز بعد يكی از دوست دخترهای قديمی‌اش را ملاقات می‌كند. پس از اين كه مست می‌كند به خانه می‌رود. معلم قديمی مدرسه هولدن به او پيشنهاد رابطه همجنس‎گرايانه می‌دهد. خواهرش را ملاقات می‌كند تا به او بگويد كه می‌خواهد خانه را ترك كند و يك شكست روانی را تجربه می‌كند. طنز رمان آن را در جايگاه سنتی مارک تواين در كارهايی كلاسيكش مثل ماجراهای هكلبری فين و تام ساير قرار می‌دهد اما نگاهش به دنيا خالی از اوهام و غفلت‎های آن‎هاست. هولدن همه چيز را ساختگی می‌خواند و در جستجوی صميميت و صداقت است. هولدن ارائه دهنده قهرمان اوليه با وحشت‎های دوران جوانی و بلوغ است اما پر از زندگی و از لحاظ ادبی نقطه مقابل بزرگ «ورتر جوان» گوته است.هر از چند گاه شايعاتی پخش می‌شوند كه سالينجر رمان ديگری منتشر خواهد كرد يا اين‎كه دارد با استفاده از نام مستعاری شايد مثل «توماس پينچون» كتاب منتشر می‌كند. «من توجه كرده‎ام كه يك هنرمند واقعی از هر چيزی بيشتر زنده می‌ماند. با ترديد می‌گويم حتی بيشتر از ستايش.» اين را سالينجر در سيمور: پيشگفتار می‌گويد. از اواخر دهه ۶۰ او از تبليغات دوری كرده است. روزنامه‎ها تصور می‌كنند چون او مصاحبه نمی‌كند چيزی برای پنهان كردن دارد. در ۱۹۶۱, مجله تايمز، گروهی از خبرنگاران را برای بررسی و تحقيق در مورد زندگی خصوصی سالينجر ارسال كرد. «من نوشتن را دوست دارم. من عاشق نوشتن هستم. اما فقط برای خودم و برای رضايت خودم می‌نويسم.» سالينجر اين را در ۱۹۷۴ به خبرنگار نيويورک تايمز گفت. با اين وجود بر اساس حرف‎های جويس مينراد، كه برای مدتی طولانی از دهه ۱۹۷۰ به نويسنده نزديك بود، سالينجر هنوز هم می‌نويسد اما هيچ كس اجازه ندارد كار او را ببيند. مينراد ۱۸ ساله بود كه نامه‎ای از نويسنده دريافت كرد و پس از يك مكاتبه پرشور پيش سالينجر رفت.بيوگرافی بدون اجازه‎ی يان هميلتون از سالينجر زمانی كه نويسنده استفاده‌ی گسترده از نقل قول‎های نامه‎های خصوصی‌اش را نپذيرفت، دوباره نوشته شد. نسخه جديد «در جستجوی جی.دی.سالينجر» در ۱۹۸۸ وارد بازار شد. در ۱۹۹۲ خانه Cornish سالينجر آتش گرفت اما او از دست خبرنگارانی كه فرصتی برای مصاحبه با او پيدا كرده بودند، فرار كرد. در اواخر دهه ۱۹۸۰ سالينجر با كالين اونيل ازدواج كرد. داستان مينراد از رابطه‌اش با سالينجر در اكتبر ۱۹۹۸ با نام خانه ما در دنيا روانه بازار شد.
دستاي دكتر تا مچ توي دهنم بود كه به ذهنم رسيد خيلي خوب شد كه پوپر فهميد نسبي گرايي همچين معنايي رو مي تونه داشته باشه،اونم اينه كه گاهي لغزش ها و انتقاد پذيري ها براي افزايش دانش با نسبي گرايي اشتباه گرفته ميشه...يه دفعه دادم رفت هوا ...دردش مثل درد گره خوردن رگاي اعصاب بود...بعد با خودم فكر كردم واقعا چه اهميتي داره آدم توي دندون پزشكي از زور درد رو به موت باشه و اون لحظه فكر كنه نسبي گرايي از نظر پوپر تا چه حد به حقيقت نزديكه؟
بعد ياد شعر حسين پناهي ميفتي
" بي شمار پدر شل از سگدو
بي شمار مادر كور از گريه
بي شمار كودك اسهالي بي سوت سوتك...
ما چرا مي بينيم؟
ما چرا ميفهميم؟
ما چرا مي پرسيم؟
نوک شست پامو یواشکی گذاشتم تو آب...آب موج کمی برداشتو خاصی کششی آب که من عاشق این خاصیتم خودشو نشون داد...کم کم تو آب فرو میرفتم...تا زانوهام، تا کمرم، تا سینه هام ، تا گردنم ، تا موهام ، به تمامی در آب بودم...باز همان خاصیت دوست داشتنی بود که مرا فرو میبرد...حجم آب سنگین بود...تا زمانی که چیزی تمام وجودتو احاطه نکرده باشه اون چیز و اگر که هم نفهمیش اما احساسش می کنی...اما وقتی چیزی مثل آب وجودتو در بر گرفت ، دیگه نمی فهمیش...اینجوریه که وقتی با چیزی خیلی آشنایی کمتر می تونی احساسش کنی..!!!