Tuesday, July 29, 2008

چقدر آدمی در برابر واژه های بزرگی چون عشق،عدالت،زیبایی،آزادی....حقیر و کم مایه است...

Sunday, July 6, 2008

یه آدم ناشناس یهوی از اون بالا تالاپی میفته تو زندگیتو جدایی از این مردم سردرگم بهت میگه فقط برای کمک به تو اومده
تو با خودت میگی : آیا واقعا معجزه ای در کاره...؟
اون آدم بی توجه به اینکه تو باورش می کنی یا نه کارش و شروع می کنه....
از صفر....کودکی،نوجوانی،جوانی....
برات مرحله به مرحله همه چیزو تعیین می کنه...
تو با خودت میگی : این همون...(کسی خواهد آمد... کسی که امکان آمدن را زنده نگه میدارد...!!)
بعد تازه شروع می کنی به شک کردن
اما هر چی فکر می کنی به نتیجه نمی رسی...چرا؟ چون اون آدم همینجوری داره بهت کمک می کنه بدون اینکه انتظاری از تو داشته باشه...
می بینی خیلی جاها بهت دروغ گفته...اما خوب..؟
اون آدمه میگه که میدونه باورم نمیشه اما کاری به این چیزا نداره....
تو بیشتر شک میکنی
با همه این فکرا آخرش تصمیم میگیری یارو رو بی خیال شی....چرا..؟ چون با عقلت جور درنمیاد...
یارو میگه : خدا به تو نزدیکه...
تو با پوزخند میگی : نه آن که سر بتراشد قلندری داند...
یارو میگه : دیدی گفتم باورت نمیشه...ولی یه روزی برمی گردم و بهت ثابت می کنم....
تو هم کلی فحشش میدیو تو دلت میگی یارو فکر کرده ما خریم...!!!!!!!
اون میره.....اما هنوز یه چیزی ته دلت میگه : نکنه...؟