Saturday, February 28, 2009

دیگه هیچ کس از اعظم نشونی نداره....حتی دیگه کسی شماره ی اتاقشو هم نمی دونه...چی شد که یهو در ذهن بچه ها گم شد؟
هیچ نمی فهمم این روزا چمه...صبح که چشامو از خواب باز می کنم یهو یه عالمه دلشوره قلمبه میشه توی دلمو تا آخر شب ولم نمی کنه...!!!

Tuesday, February 24, 2009

نمی دونم واسه چی واسه کی دارم تلاش می کنم...!!!

Monday, February 23, 2009


دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگنایی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی
وزیر ملک صاحب سید احمد
که دولت بدو داد فرمانروایی
زمین و هوا خوان بدین معنی او را
که حلمش زمینی‌ست طبعش هوایی
دلش را پرست، ار خرد را پرستی
کفش را ستای، ار سخا را ستایی
ز بهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوایی
ز گیتی به دو چیز بس کرد و آن دو
چه چیزست: نیکی و نیکو عطایی
ایا مصطفی سیرت و مرتضی دل
که همنام و همکنیت مصطفایی
دل مهتران سوی دنیا گراید
تو دایم سوی نام نیکو گرایی
ز بسیار نیکی که کردی به نیکی
ز خلق جهان روز و شب در دعایی
ترا دیده‌ام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادری پارسایی
به دیدار و صورت چو مایی ولیکن
به کردار و گفتار نز جنس مایی
به کردار نیکو روانها فزایی
به گفتار فرخنده دلها ربایی
دهنده ترا همتی داد عالی
که همواره زان همت اندر بلایی
بلاییست این همت و درشگفتم
که چون این بلا را تحمل نمایی
به روزی ترا دیده‌ام صد مظالم
از آن هر یکی شغل یک پادشایی
جوابی دهی، شور شهری نشانی
حدیثی کنی، کار خلقی گشایی
به روی و ریا کارکردن ندانی
ازیرا که نه مرد روی و ریایی
ز تو داد نا یافته کس ندانم
ز سلطانی و شهری و روستایی
هزار آفرین باد بر تو ز ایزد
که تو درخور آفرین و ثنایی
بسا رنج و سختی که بر دل نهادی
از این تازه‌رویی، وزین خوش لقایی
درین رسم و آیین و مذهب که داری
نگوید ترا کس که تو بر خطایی
چه نیکو خصالی چه نیکو فعالی
چه پاکیزه طبعی چه پاکیزه رایی
ترا بد که خواهد، ترا بد که گوید
که هرگز مباد از بد او را رهایی
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخایی
خلاف تو بر دشمنان نیست فرخ
ازیرا که تو برکشیده‌ی خدایی
همی تا بود در سرای بزرگان
چو سیمین بتان لعبتان سرایی
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان بر سمن مشکسایی
به تو تازه باد اینجهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی
بجز مر ترا هیچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدایی
چنانچون تو یکتا دلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی
بپاید وی اندر جهان شاد و خرم
تو در سایه‌ی رافت او بپایی
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادی و فرخی را سزایی
به هر جشن نو فرخی مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرایی
"فرخي سيستاني"

Saturday, February 21, 2009

این روزها چه بی قرارمو هیچ کاری از دستم بر نمیاد...!!!
سیگارت را له کن!
تلویزیون را خفه کن!
موبایلت را در سطل زباله بیانداز!
چشم هایت را ببند
و مرا ببین
که چقدر بی قرار توام...

Friday, February 20, 2009

هميشه اين فضاي آدماست كه منو مجذوب مي كنه...اتفاقا همينم باعث دگرگونيه رابطه ميشه...چون هيچ وقت نمي فهمم يارو خوش تيپه يا بد تيپ...
همه چيزو سانسور مي كنيم...لعنت به اين قيچي...!
فكر مي كنم سخت ترين كار دنيا اينه كه روي رابطه ات با آدما اسم بزاري...!!!يعني يه جورايي بخواي درجه بنديش كني يا سطحشو تعيين كني...

Sunday, February 15, 2009

چه فرق بود میان ذهن منو واقعیت او...و چه ساده و باور پذیر بود صدای ساز او
و اما تو...؟ باور ناپذیر...!!!
ذهنم مدتها بود که جیغ نکشیده بود...اما با حرفای ملی با صدای جیغ همه ی زنها جیغ کشید.........
گاهی یه حس تو وجود آدم خیلی قوی میشه...امروز تو خیابون وقتی خنکی باد به صورتم خورد دلم می خواست اونقدر قوی می بود که منو هل می داد عقبو محکم می کوبوند به دیوار...!!!

Thursday, February 12, 2009

امروز ازشون پرسیدم:اگه خدا بهتون میگفت همین الان یکی از آرزوهاتونو برآورده می کنم شما ازش چی می خواستید...؟
حنا در حین اینکه از بودن پوریا ذوق زده بود گفت : اینکه پوریا ارشد قبول شه...
پوریا در حین اینکه سعی می کرد مرد بودنش رو در پنهان کردن لبخندش به خاطر حنا نشون بده گفت : 100 میلیون می خواستم...
منم در همین حین که چشام از حدقه دراومده بود گفتم : یعنی فقط همین..؟
یعنی تمام چیزی که شما می خواید از این زندگی همینه؟پوریا تو فقط 100 میلیون؟حنا تو چرا واسه خودت آرزو نکردی؟
اونا به هم نگاهی کردن ، یه کم ریز ریز خندیدن و هیچی نگفتن...
و من در تمام طول راه توی مترو داشتم فکر می کردم اسم این چیه؟
رضایت؟قناعت؟عشق؟بزرگی؟نادانی؟سادگی؟...
سلام رویاهای دور و دراز من...
پاک یادم رفته بود که باید از زندگی لذت برد...چند وقتی هست که شکایت های پروین توی ذهنم خودنمایی نی کنه...

Sunday, February 8, 2009

دیگه حالم دارم بهم می خوره از این...
چقدر آدم زندانیه تو حصار واژه ها...

Monday, February 2, 2009

HTML & web design learning