Wednesday, November 26, 2008

شب كه تاريك است و آسمان بي ستاره ...و درونم كه چون چاه عميقي پايانش نا مشخص وچه بسيار درونش تاريك است كه جز با نوري در دستانت توان قدم گذاشتن در اين بي فرجام را نخواهي داشت... بي اين نور تو گم مي شوي بي اين نور تو ريسماني نخواهي داشت كه اگر هم داشته باشي آن را نمي يابي ...اما اين ريسمان تنها به دستهاي تو و از آن توست و اين تنها تو هستي كه بازش مي شناسي كه خودت مي داني كه اين ريسمان تا چه اندازه محكم است و تا كجا مي تواني با تكيه بر آن درون اين چاه را كشف كني... و اين ريسماني كه در دست داريش تو را از عمق ها بيرون مي كشد ،نجاتت مي دهد و به تو فرصت نفسي دوباره مي دهد و تو خوب خواهي دانست كه با اين ريسمان چگونه مسير رفت و برگشتت را بشناسي...چند گره بزني ، چه وقت گره بزني ، و چه وقت گرهها را باز كني... اين ريسما ن، ريسماني است كه خود آن را بافته اي در طول ساليان زيستنت در طول زمانهاي تنهاييت و تا هر زمان كه بخواهي اين چاه را بييشتر و بيشتر حفاري كني با ريسمانت و پيچ و خمهايش بيشتر آشنا مي شوي و با اين ريسمان خو مي گيري انس مي گيري...!و وقتي با آن انس گرفتي او مي شود تمام تنهايي هاي تو و تو زين پس چيزي داري ،ريسماني داري كه با آن تمام بودنت را جسته اي و چه چيز مي تواند به تو نزديكتر باشد از چيزي كه بودنت را به تو نمايان مي كند؟

No comments: