امروز صبح كه از خواب بيدار شدم حالو حواش مثل يه روز سرد برفي بود از اون روزايي كه دلم مي خواد يادگار دوست گوش بدم و انقدر تكرارش كنم كه به قول ملي بميرم...
از اون روزايي كه يهويي تصميم مي گيرم ديوونه شم...توبرفا از ونك تا تجريشو با كتونيايي كه توش آب ميره و پاهام از سرما خشك ميشه قدم بزنمو
پول نداشته باشم كه برم تنهايي تو كافه بشينم چايي بخورم...
واي ديوونگي ...
چقدر دلم تنگش...
آدم بايد ديوونه باشه كه روز دوم كاريش تصميم بگيره كه كلا نره و "كافه پيانو " بخونه...
ولي واقعيتش اين نيست
تصميم گرفتم خودمو نكشم...
No comments:
Post a Comment